دانش در پوست ميش !
به سقراط كه بنايش آمادگى دادن به جانها بود، گفتند: چرا كتاب تاءليف نمى كنى ؟
گفت : دانش خويش را در پوست ميش نمى گذارم !(281)
در درس بايد استاد زياد ببينيد آقا، بايد آن قدر استاد ببينيد كه خصى تان كنند! ملا
شدن كار مشكلى است ، ملايكه هم بيكار نيستند كه دايم كفشهاى
امثال ما را جفت كنند!(282)
استاد فرمودند: ما 13 سال در محضر مرحوم آقاى شعرانى بوديم و بهره ها برديم . قدر
استاد را بايد دانست . من در سابق كه طلبه مجردى بودم و در مدرسه حجره اى داشتم ، يك
روز آمدم حجره ديدم يك آقاى متشخصى نشسته است . گفتم : فرمايشى داريد، گفت : آمده ام
از شما دعوت كنم كه در دانشگاه تدريس كنيد! تعجب كردم . بعد با خود انديشيدم كه
اگر من قبول كنم ديگر نمى توانم از استادهايم به خوبى استفاده كنم ، لذا اين دعوت را
رد كردم تا از اساتيد محروم نشوم .(283)
وقتى كه من مدرسه مروى بودم ، يكى از آقايان بزرگوار و اساتيد نامدار، كه
اهل تاءليف بود گاهى به من سرى مى زد، و
حال مى پرسيد. روزى آمد و گفت : از امروز تهران خبر دارى ؟ عرض كردم : آقا، من طلبه
ام و خبر ندارم . گفت : امروز (قريب چهل سال پيش ) يك هواپيما كتاب خطى از تهران
پرواز كرد براى آمريكا.
گويند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى گرفت در دفترها مى نوشت . وقتى با
كاروانى در سفر بود و نوشته ها را يك جا بسته با خود برداشت . در راه گرفتار
راهزنان شدند. غزالى رو به آنان كرد و به التماس گفت : اين بسته را از من نگيريد
ديگر هر چه دارم از آن شما. دزدان را طمع زيادت شد آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته
چيزى نيافتند. دزدى پرسيد كه اين ها چيست ؟ چون غزالى وى را به آنها آگاهى داد. دزد
راهزن گفت : علمى را كه دزد ببرد به چه كار آيد. اين سخن دزد در غزالى اثرى عميق
گذاشت و گفت : پندى به از اين از كسى نشنيدم و ديگر در پى آن شد كه علم را در دفتر
جان بنگارد.
نكته اى از پير دانايم جناب استاد علامه شعرانى - جانم به فدايش - حلقه گوش
خاطرم است : در مدرسه مروى تهران حجره داشتم و از آنجا به سه راه سيروس كه اكنون
چهار راه سيروس است ، براى درس به منزل آن حضرت كه دانشگاه دانش پژوهان بوده
تشرف يافتم . روزى از روزهاى زمستان كه برف سنگين و سهمگين تماشايى آن كوى و
برزن را هموار كرده بود كه گويى شاعر در وصف باريدن آن برف گفته :
از پيامبر اكرم صلى الله و عليه و آله وسلم
نقل است كه فرمود: ((همان طور كه زندگى مى كنيد مى ميريد و همان گونه كه مى
خوابيد محشور مى شويد)).
ماجرايى است كه شيخ بهايى در ابتداى جلد سوم
كشكول آورده است ؛ در آن جا كه مى گويد: ((شهيد ثانى از عنوان بصرى ، كه پيرمردى
نود و چهارساله بود، نقل مى كند كه او گفت : چند سالى نزد مالك بن انس مى رفتم چون
جعفر بن محمد صادق عليه السلام آمد، نزد او رفتم و
مايل بودم ، همان طور كه نزد مالك بن انس براى اخذ علم مى رفتم ، از آن حضرت نيز
كسب علم نمايم . روزى حضرت به من فرمود: من خواستاران بسيارى دارم ، ليكن مرا در هر
ساعتى از شب و روز او رادى است كه بايد بدانها
مشغول باشم ؛ پس مرا از ورود و ذكرم باز مدار! و همان طور كه پيش مى كردى ، نزد مالك
رو، و از او كسب علم كن !
كلينى قدس سره به طور مفصل در كتاب كافى و به اسنادش از يونس بن يعقوب اين
روايت را نقل مى كند كه او گفته است :
ابن شبرمه گفت : ((روزى همراه ابوحنيفه بر جعفر بن محمد عليه السلام وارد شدم ،
ايشان خطاب به ابوحنيفه فرمود: از خدا بترس و در دين ، به راءى خود قياس مكن ! چه
اولين كسى كه قياس كرد، ابليس بود...، و واى بر تو، آيا گناه
قتل نفس بزرگتر است يا زنا؟
حسن بن زياد گويد:
((يك بنده خدايى بود، كه خدا رحمتش كند قرائت قرآنش خوب بود و يك روز در صحرا
زمين شخم مى زد آن زمان هنوز آگاهى نداشتم و در قرآن مى ديدم كه نوشته ولم يكن
له كفوا احد و ما در نماز مى خوانديم ولم يكلّه كفوا احد، به اين آقاى
كشاورز گفتم : قرآن دارد ولم يكن چرا در نماز مى خوانيم ولم
يكل ؟ ايشان گفتند: حروف يرملون است ، گفتم : يرملون يعنى چه ؟ و ايشان قدرى بدان
فن صحبت كرد و گفت : الان كه وقتش است چرا شما معطليد برو
دنبال تحصيل علوم و معارف آن وقت به نجف اشاره كرد... حرف او در دلم نشست و همين
وضعيت مرا دگرگون كرد. نصف شب برخاستم و وضو گرفتم همه
اهل خانواده در خواب بودند نخواستم اظهار كنم كه آنها بدانند. خانه ما يك ((ديوان
حافظ)) بود گفتم : آقاى حافظ من كه نمى دانم آنهايى كه با كتاب تو
فال مى گيرند چه مى كنند و چه مى گويند...
علامه حسن زاده آملى گويد: ((... در همان اوايل جوانى نماز شب من ترك نمى شد اساتيد
به ما مرتب تاءكيد مى كردند شما بايد در رفتار و كردارتان مواظب باشيد و مراعات
بكنيد اساتيد ما خيلى مواظب اخلاق ما بودند و از اين جهت به گردن ما حق دارند.... در دو
جناح علم و عمل خيلى مواظب ما بودند خودشان هم بسيار مردم وارسته اى بودند، بنده به
نوبه خودم در اين شش سال كه شاگرد آنها بودم ، هيچ نقطه ضعفى در آن ها نديدم ،
حركاتشان ، معاشرت ايشان ، همه خوب و پاكيزه بود و بسيار مردم قانعى بودند...) ))
(296)
((بنده حريم اساتيد را بسيار بسيار حفظ مى كردم ، سعى مى كردم در حضور استاد به
ديوار تكيه ندهم . سعى مى كردم چهار زانو بنشينم ، حرف را مواظب بودم زياد تكرار
نكنم ، چون و چرا نمى كردم كه مبادا سبب رنجش استاد بشود، مثلا من يك وقتى محضر همين
آقاى قمشه اى (مرحوم حاج ميرزا مهدى الهى قمشه اى ) نشسته بودم ، خم شدم و كف پاى
ايشان را بوسيدم ، ايشان برگشتند و به من فرمودند: چرا اين كار را كردى ؟ گفتم : من
لياقت ندارم كه دست شما را ببوسم براى بنده خيلى مايه مباهات است خوب چرا اين كار را
نكنم ؟...))(297)
گويند كه ابن اعلم رياضى دان منجم معروف معاصر عضدالدوله ديلمى (على بن حسن - يا
حسين - علوى ، متوفى سال سيصد و هفتاد و چهارم يا پنجم هجرت ) از كثرت كار و كوشش
در تحصيل و تصنيف علوم و فنون ، خستگى و ملال دماغى بدو و روى آورد به گونه اى
كه وقتى او را ديدند با آن همه عشق و علاقه اش به كتاب ، كتاب هايش را يك جا جمع كرده
مى خواهد آتش بزند؛ لذا مرحوم استاد از روى مطايبه به بنده فرمود: كارى نكنى كه به
سرنوشت ابن اعلم دچار شوى .(298)
تيمسار سرتيپ حسين على رزم آرا رحمة الله عليه كه آوازه قبله نماى او همه جا را
فراگرفته است ، در اول ارديبهشت ماه سنه هزار و سيصد و پنجاه و شش هجرى شمسى ،
شخصا به تنهايى در قم به ديدارم آمد، و يك عدد قبله نما كه از كارهاى بسيار ارزشمند
آن شادروان زنده ياد است با برخى از آثار قلمى ديگرش را برايم تحفه و هديه آورده
بود، پس از آن من نيز روزى راهى تهران شدم و به ديدارش رفتم كه چه گشاده رويى و
تازگى ها و مهمان نوازى به سزا بنمود. حقا او را مسلمانى معتقد و دانشمندى متواضع و
منصف و نيك منش و خوش محضر يافتم . در جلسه قم ، مسايلى چند در پيرامون موضوعات
گوناگون هيوى پيش آمد، دليل برخى از آنها را طلب كرد، ما هم مآخذى از تراث علمى
علماى دين و مصادرى از كتب دانشمندان پيشين را به حضورش عرضه داشتيم ، كه بسيار
شگفتى از خود نشان داد، و همى ابتهاج و انبساط مى نمود، و از من خواست كه اين حقايق و
معارف با شرح و بسطى در دست دانشمندان و انديشمندان قرار گيرد.(299)
در زمان پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله وسلم طبيبى يهودى درگذشت ، آن حضرت را از
وفات وى خبر دادند، رسول اكرم از شنيدن آن اظهار تاءسف كرد، عرض نمودند: يا
رسول الله اين متوفّى يهودى بوده است ، فرمود: ((مگر نمى گوييد طبيب بوده است
)).(300)
((از نوادر معالجات كه صاحب طبقات الاطباء از ابولبركات
نقل كرده اين است كه يكى از اهالى بغداد را ماليخوليايى عارض شده و مدتهاى مديد
بدان رنج مبتلا بود، و هنگام مشى و حركت گمانش اين بود كه خمى بر سر او نهاده اند و
دستهاى خود بدان خم مى نهاد و حركت مى نمود. كسان آن مريض هر قدر سعى در معالجت او
مى كردند، حالت اختلال دماغ آن مريض بيشتر مى شد تا آن گاه كه شرح آن مرض در
پيش او دادند، پس از تاءمل و تفكر در مرض دانست كه به ادويه مزاجى آن بريى پديد
نخواهد گرديد، و به تدابير و تصرف در قوه خياليه وهميه وى او را برء پديد خواهد
گرديد. پس كسان مريض را گفت كه : روزى او را در نزد من حاضر كنيد كه معالجت او را
به آسانى متقبّلم .
منصور بن نوح را كه والى ممالك خراسان بود، وجع مفاصلى نمود كه معظم اطبّاى آن زمان
زبان به اعتراف به عجز از علاج آن گشودند، و بر قصور از تدبير آن عارضه اقرار
نمودند. راءى اركان دولت بر آن قرار يافت كه با محمد زكرياى رازى كه رازدان قوانين
علاج و اصلاح مزاج بود مشورت نمايند، كسى به احضار او فرستادند، چون به كنار
قلزم رسيد از ركوب سفينه تحاشى نمود، تا او را دست و پا بسته در كشتى انداختند،
چون از دريا عبور كرده به پادشاه رسيد انواع تدبيرات لايقه و تصرفات فايقه به
عمل آورد و هيچ كدام از سهام تدبير بر هدف مقصود نيامد، بيت :
آناتوميست نام دار و طبيب بزرگوار مرحوم على بن زين العابدين همدانى در هامش كتاب
شريف امراض عصبانى ترجمه كتاب مسيو كريزل فرانسوى گويد:
آورده اند كه فاضل اطباء جالينوس معاصر عيسى مسيح عليه السلام بود، و هنگامى كه آن
پيغمبر خدا مبعوث شد، جالينوس پير شكسته بود، و چون شنيد كه آن بزرگوار مرده
زنده مى كند، گفت : اين طبّ نيست اين نبوّت است لذا از غيب بدو ايمان آورد، و خواهرزاده خود
بولص را به متابعت آن جناب امر فرمود و وى را به سويش
گسيل داشت و خود از مهاجرت به سبب پيرى و ناتوانى عذر خواست و نامه اى بدين
مضمون براى آن حضرت ارسال داشت : اى طبيب نفوس ، اى پيغمبر خدا بسا كه بيمار به
سبب عوارض جسمانى از خدمت طبيب باز مى ماند، خواهرزاده ام بولص را به حضور شما
فرستادم تا به آداب نبوّت جان خويش را معالجه كند.
آورده اند به نقل صحيح كه يزيد را در آخر عمر مرضى پيش آمد كه آن را خواره اندرونى
گويند، كه روزى هزار بار آرزوى مرگ در دلش مى گذشت اما از كمان قهر قضا و قدر
تير مرگش ميّسر نمى گشت . ع : ((به مرگ خويش راضى گشتم و آن هم نمى بينم ))
مى گفت .
جالينوس از جمله هشت طبيب كه مرجع و مآب و رؤ وس ارباب صناعت طب بودند يكى او بود
و وى ختم اطباى كبار بود و در علم طب چهارصد كتاب تصنيف كرد، و زنى را كه در علم طب
مهارتى داشت خصوصا در معالجه زنان دريافت و از اءدويه بسيار
قليل الوجود به دست آورد.
شيرى را گر برآمد كه از حركت فروماند روباهى كه از بازمانده شكار او طعمه چيدى
روزى او را گفت : آيا ملك اين بيمارى را علاج نخواهد فرمود؟
از سيد كاينات روايت است كه چون فرزندان و نبيره هاى آدم عليه السلام بسيار شدند در
نزد وى سخن مى گفتند و وى ساكت بود، گفتند: اى پدر چه شد شما را كه سخن نمى
گويى ؟ گفت : اى فرزندان من چون خدا جل جلاله مرا از جوارش بيرون فرستاد با من عهد
كرد و گفت گفتارت را كم كن تا به جوار من برگردى .(311)
حكيمى ، شخصى زاهد و پارسايى را ديد كه تسبيحى در دست داشت و يك به يك ، حكما را
نام مى برد و لعن مى كرد. حكيم از او پرسيد: ((چرا اينان را لعن مى كنى و چه چيز باعث
شده است كه آنها مستحق لعن بدانى ؟))
يكى از مشايخ منكر ضيخ مصلح الدين سعدى شيرازى بود، شبى در واقعه ديد كه درهاى
آسمان گشوده شد و ملايكه با طبق هاى نور از آسمان
نازل شدند، پرسيد كه : اين چيست ؟ گفتند: براى سعدى شيرازى است كه بيتى گفته
كه قبول حضرت حق سبحانه و تعالى افتاده ، و آن بيت اين است :
يكى از صاحبدلان سر به جيب مراقبت فرو برده بود، و در بحر مكاشفت مستغرق شده ،
حالى كه از آن معاملت باز آمد يكى از محبّان گفت : از اين بوستان كه بودى چه تحفه
كرامت كردى اصحاب را؟
وقتى حضرت عبدالمطلب نذر كرد كه يكى از فرزندان خود را قربانى كند قرعه زدند
به نام عبدالله عليه السلام درآمد، بعضى صواب چنان ديدند كه به جاى عبدالله
شترهايى قربانى كنند، قرعه زدند عبدالله را قربانى كنند يا ده شتر، قرعه به نام
عبدالله درآمد؛ زياده كردند باز به نام عبدالله درآمد تا صد شتر، قرعه به نام صد
شتر برآمد صد شتر را براى انسان قربانى كردند.
مردى در حضور پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم بود، در آن وقت ناقه پيغمبر گم شده
بود هر چه گشتند نيافتند، كسى كه در حضور او بود پيغمبر روى بدو كرد و گفت : در
رحل شما مردى مى گويد چه پيغمبرى است كه مى گويد از آسمان به من وحى مى رسد و
او نمى داند شترش كجاست ، من هم مانند شمايم تا خداوند مرا خبر نكند چيزى نمى دانم ،
اكنون به من وحى شد كه در فلان وادى مهارش به درختى گرفته و مانده ، رفتند و
آوردند. آن مرد به رحل خود رفت كسى كه نامش زيد بن صليت بود اين سخن گفته بود،
او را از خود دور ساخت .(316)
شخصى نزد بنده آمد و حالات عجيبى از خودش را برايم تعريف كرد به حدى كه به
راستى غبطه حال او را خوردم . حالاتى برايش پيش مى آمد كه در آن
حال ، به خدمت حضرت سليمان مى رسيد و با ايشان صحبت مى كرد. بنده به ايشان گفتم
كه دفعه آينده كه به خدمت ايشان رسيدى ، از ايشان يك رمزى ، يك كدى بگير كه هرگاه
خواستى ، به حضور ايشان نايل شوى ! رفت و پس از سالى بار ديگر با حالتى مبتهج
به اين جا آمد و گفت كه كد را از حضرت سليمان گرفته ام و هر موقع بخواهم ، مى
توانم ايشان را در عالم مكاشفه درك كنم !(317)
برادر فاضل جناب آقاى شيخ جواد ابراهيمى براى من
نقل كردند كه روزى از جناب استاد حسن زاده (مدظله ) خواستم كه نصيحت و ارشاد و موعظه
اى برايم بيان فرمايند. از جمله فرمودند: سعى كنيد با نامحرمان تماس نداشته باشيد
چه زن باشد و چه مرد!!
|