آخوند ملا حسين قلى همدانى
جناب استاد علامه طباطبايى قدس سره اين مطلب را از استادش جناب قاضى
نقل كرد كه :
جناب آخوند ملا حسينقلى بعد از بيست و دو سال سير و سلوك نتيجه گرفت و به مقصود
رسيد و خود آن جناب گفت : در عدم وصول به مراد سخت گرفته بودم تا روزى در نجف
در جايى (گويا در گوشه ايوانى ) نشسته بودم ، ديدم كبوترى بر زمين نشست و پاره
نانى بسيار خشكيده را به منقار گرفت و هر چه نوك ميزد خورد نمى شد، پرواز كرد و
برفت و نان را ترك گفت . پس از چندى بازگشت به سراغ آن تكه نان آمد. باز چند
بار آن را نوك زد و شكسته نشد، باز برگشت و بعد از چندى آمد و بالاخره آن تكه نان
را با منقارش خرد كرد و بخورد، از اين عمل كبوتر ملهم شدم كه اراده و همت مى بايد، در
ديوان آن كمترين آمده است كه :
در كافى از حضرت امام سجاد عليه السلام روايت شده است كه چون خداوند مى دانست در
آخر الزمان اقوامى مدقق خواهند آمد. سوره ((قل هو الله ....)) و
اوايل سوره حديد را نازل فرمود: ((ان الله
عزوجل علم انه كيون فى آخر الزمان اقوام متعمقون
فانزل الله قل هو الله احد و الآيات من سوره الحديد الى قوله و هو عليم بذات الصدور
فمن رام وراء ذلك فقد هلك )).(244)
عارف بزرگ آخوند ملا حسين قلى همدانى ، پدرش چوپان بود، حالا چه سرّى در اين
گوسفند چرانى است كه بسيارى از انبياء و اولياء هم به آن
مشغول بوده اند، نمى دانم . خلاصه پدرش يك فرد بيابانى و گوسفندان چران بود!
اين آدم ، چندين جلسه براى افراد مختلف از ابتدا تا انتهاى شب داشت و حدود 300 تن از
اولياء الله در محضرش تربيت شدند، همين شخص فرزندى داشت كه وقتى آن مرحوم از
دنيا رفت ، گفت : من در مدت عمر پدرم بالاخره نفهميدم چه كاره بود؟!. شما ببينيد بين اين
فرزند و آن پدر، فردى مثل آخوند ملا حسين قلى همدانى وجود داشته است ، اين نشان مى دهد
كه يك عوامل ديگرى در كار است و يك خبرهاى ديگرى هم به
هرحال هست . آن مرحوم 24 سال در سير و سلوك بود و عاقبت به جايى رسيد. شما هم خشته
نشويد و حوصله كنيد و به دعاى ندبه تان ادامه دهيد.(246)
خاطره اى ناگوار از درس شفاى استاد فاضل تونى پس از مدت مديدى كه بسيارى از
طبيعيات شفا را در نزد وى خوانده ام ، برايم روى آورده است ، بدين شرح :
خداوند متعال درجات حضرت استاد علامه شعرانى را متعالى فرمايد كه مى فرمود: ((هر
كس از كودكيش معلوم است كه چه كاره است )).
مرحوم شعرانى نقل مى كردند كه من روزى وارد مسجد سپهسالار (مدرسه شهيد مطهرى ) شدم
و جلو يكى از حجرات روى سكويى نشستم . چند دقيقه اى گذشت ، صداى شخصى را
شنيدم كه گفت : ((سلام عليكم )). با خود گفتم : چه كسى است كه چنين با ما احترام مى
گذارد و مؤ دبانه سلام مى كند! هر چه به اطرافم نگريستم كسى را نديدم . دوباره همين
سلام تكرار شد، به بالاى سرم نگاه كردم كسى را نديدم ، تعجب كردم كه اين صدا از
كيست . بار سوم كه صدا را شنيدم ، برگشتم نگاهى به حجره پشت سرم انداختم . ديدم
طلبه اى است كه او را مى شناسم (استاد نام طلبه و پدرش را ذكر نفرمودند)
داخل حجره اش آينه اى گذاشته بود، لباس و عمامه اش را هم پوشيده بود و قدم مى زد و
هر بار كه از جلو آينه عبور مى كرد، با صداى بلند و با حالت علمايى مى گفت : سلام
عليكم !! فهميدم كه دارد مشق مى كند كه در كوچه و بازار، چگونه و با چه حالتى سلام
مردم را بدهد و چگونه قيافه بگيرد! بله آقا جناب طلبه ، چنين مشق مى كرد!!
من در همه مدتى كه با آن سالار و سرور و پدر روحانيم علامه
فاضل تونى محشور بودم و از محضرش استفاده مى كردم ، يك كلمه حرف تند و درشت ، و
يك بار اخم و ترش رويى از او نديدم ، فقط يك روز كه مى بايستى
اول طلوع آفتاب سر درس حاضر باشيم ، چند دقيقه دير شد؛ فرمود: چرا دير آمديد؟
آن بزرگوار جناب استاد علامه فاضل تونى (قدس سره ) خيلى خوش محضر بود.
اصرار داشت كه درس ما در اول طلوع آفتاب باشد، و به مطايبه مى فرمود: در اين وقت هم
استاد مى فهمد كه چه مى گويد، و هم شاگرد مى فهمد كه چه مى شنود؛ و چون آفتاب
بالا آمد، استاد مى فهمد كه چه مى گويد اما شاگرد نمى فهمد كه چه مى شنود؛ و در
بعد از ظهر نه آن مى فهمد كه چه مى گويد و نه اين مى فهمد كه چه مى
شنود.(251)
شب پنج شنبه 28/8/66 در معيت برادر فاضل شيخ جواد ابراهيمى (دامت توفيقانه ) به
منزل استاد حسن زاده رفتيم تا - طبق قرار قبلى - ايشان را به مركز تحقيقات باقرالعلوم
بياوريم تا در جلسه گروه فلسفه دوستان شركت فرمايند.
امروز جمعه هفتم اسفند ماه 1366 بعد از دعاى ندبه كه در
منزل آقاى محمدى برقرار بود، به اتفاق تنى چند از دوستان طلبه به
منزل حضرت استاد (مدظله ) رفتيم . برادر محترم حاج آقا حسن مهدوى (دامت توفيقانه ) زنگ
درب را زدند، استاد آمدند، برادر مهدوى گفتند: طبق قرار قبلى ، با عده اى از دوستان
خدمتتان رسيده ايم . استاد طلب نكنيد! (منظورشان اين بود كه از من موعظه و نصيحت طلب
نكنيد).
يكى وقتى عده اى آمدند با اصرار فراوان كه ما مى خواهيم مسجدى احداث كنيم ، بايد
بيايى و كلنگ ابتدايى آن را تو بزنى . من هر چه كردم كه نروم
قبول نكردند تا اين كه بالاخره مرا بردند. وقتى رفتم ديدم بله ، مقدماتى فراهم كرده
اند، با سلام و صلوات و عكس و دوربين و كذا و كذا همه زن و مرد را هم جمع كرده بودند و
من هر چه كردم ديدم نمى توانم كلنگ شروع مسجد را بزنم . رو به مردم كردم و گفتم :
مردم ، آيا شما نمى خواهيد يك آدمى كلنگ شروع مسجد را بزند كه
خيال همه راحت باشد و دل همه آرام باشد كه او آدم پاكى است ؟
اهل كلك نيست ، اهل تعلقات دنيا نيست ، حقه و فريب ندارد و خلاصه قريب العهد به مبداء
است ؟ مردم گفتند: چرا. من نگاهى به اطراف كردم و يك پسر خردسالى را ديدم در اطراف
ايستاده است ، رفتم دستش را گرفته و آوردم كلنگ را به دستش دادم و گفتم : بسم الله
بگو و اين كلنگ را به زمين بزن . پسر بچه اين كار را كرد و من هم دعا كردم كه انشاء
الله به آن روستا خير و بركت بدهد و همه را
اهل مسجد كند و مسجد آبادى بشود. مردم آمين گفتند و ما هم خداحافظى كرديم و آمديم
.(254)
وقتى در جلسه درس كف پاى استاد الهى قمشه اى را بوسيدم و خودش در ابتدا توجه
نداشت ، بنده در كنارش دو زانو نشسته بودم و ايشان چهار زانو لذا توفيق بوسيدن كف
پايش را يافتم ، بعد از بوسيدنم ناراحت شد و با من مواجه شد و فرمود:
شب جمعه هفتم ماه شعبان 1378 ه ق . در محضر مبارك جناب استاد علامه طباطبايى صابح
الميزان تشرف حاصل كرده ام ، عرض نمودم حضرت آقا امشب شب جمعه و شب عيد است لطفى
بفرماييد، فرمودند: سوره مباركه ص و القرآن ذى الذكر را در نمازهاى و تيره بعد از
حمد بخوانيد كه در حديث است سوره ص از ساق عرض
نازل شده است .(256)
سپس فرمود: من در مسجد سهله در مقام ادريس نماز مى خواندم در نماز و تيره سوره مباركه
ص را قرائت مى كردم كه ناگهان ديدم از جاى خود حركت كردم ولى بدنم در زمين است
بقدرى با بدنم فاصله گرفتم كه او را از دورترين نقطه مشاهده مى كردم تا پس از
چند به حال اول خود برگشتم . و وقت ديگر نهر آب ديدم كه در روايت آمده است ص
نهر فى الجنه
و در شب جمعه يازدهم رجب 1388 ه ق . مطابق 12/7/1347 ه ش ، بر اثر مراقبت و
حضور، التهاب و اضطراب شديدى داشتم ، و با برنامه عملى جناب استاد علامه
طباطبايى - رضوان الله عليه - روزگار مى گذراندم ؛ تا قريب يك ساعت به اذان صبح
كه به ذكر كلمه طيبه ((لا اله الا الله )) اشتغال داشتم ، ديدم سر تا سر حقيقت و همه
ذرات مملكت وجودم با من در اين ذكر شريف همراهند و سرگرم به گفتن ((لااله الا الله
اند))؛ ناگهان به فضل الهى جذبه اى دست داد كه بسيار ابتهاج به من روى آورد.
مثل اين كه تندبادى سخت وزيدن گيرد آنچنان صدايى پى درپى هيچ مكث و تراخى بر من
احاطه كرد، و سيرى سريع پيش آمد كه هزار بار از سرعت سير جت سريع السير در
فضا فزونتر بود، و رنگ عالم را بدان گونه كه ديده ام از تعبير ان ناتوانم . عجب اين
كه در آن اثناء گفتم : چه خوش است كه به دنيا برنگردم ، وقت اين معنى در دلم خطور
كرده به ياد عائله افتادم كه آنها سرپرست مى خواهند، باز گفتم : آنها خودشان صاحب
دارند، به من چه ؛ تا چيزى نگذشت كه از آن
حال شيرين باز آمدم و خودم را در آنجا نشسته بودم ديدم . ان الله سبحانه فتاح
القلوب و مناح الغيوب .(258)
در صبح دوشنبه 21 ع 2 سنه 1389 ه ق . بعد از نماز صبح در
حال توجه نشسته بودم ، در اين بار واقعه اى بسيار شيرين و شگفت روى آورده است كه
به كلى از بدن طبيعى بى خبر بودم . و مى بينم كه خودم را مانند پرنده اى كه در هوا
پرواز مى كند، به فرمان و اراده و همت خودم به هر جا كه مى خواهم مى برم . تقريبا به
هياءت انسان نشسته قرار گرفته بودم و رويم به سوى آسمان بود و به اين طرف و
آن طرف نگاه مى كردم ، گاهى هم به سوى زمين نظر مى كردم ، در اثناى سير مى بينم
كه درختى در مسير در پيش روى من است خودم را بالا مى كشيدم يا از كنار آن عبور مى كردم
- اعنى خودم را فرمان مى دادم كه اين طرف برو، يا آن طرف برو، يا كمى بالاتر يا
پايين تر، بدون اين كه با پايم حركت كنم ، بلكه تا اراده من تعلق به طرفى مى
گرفت بدنم در اختيار اراده ام به همان سمت مى رفت . وقتى به سوى مشرق نگاه كردم
ديدم آفتاب است كه از دور از لاى درختان پيدا است ، و فضا هم بسيار صاف بود، تا از
آن حالت به در آمده ام ، و خيلى از توجه اين بار لذت برده ام .
در سحر شب يكشنبه 12 ج 1 ه ق .:: 5/5/1348 ه ش ، بعد از اداى نافله شب و نافله و
فريضه صبح ، در اربعينى كه ذكر جلاله ((الله )) را هر روز بعد از نماز صبح به
عددى خاص داشتم ، بعد از اين ذكر به توجه نشستم كه ناگهان جذبه و حالتى دست داد
و بدن به طورى به صدا در آمد و مى لرزيد آنچنان صدايى كه مثلا تراكتور روى
سنگهاى درشت و جاده ناهموار مى رود، ديدم كه جانم از بدنم مفارقت كرد و متصاعد شد
ولى در بدنى مثال بدن عالم خواب قرار دارد، تا قدرى بالا رفت ديدم در ميان خانه اى
هستم كه تيرهاى آن همه چوبى و نجارى شده است ، ولى من در اين خانه مانند پرنده اى
كه در خانه اى دربسته گرفتار شده است و به اين طرف و آن طرف پرواز مى كند و راه
خروج نمى يابد، تخمينا در مدت يك ربع ساعت گرفتار بودم و اين سو و آن سو مى
شتافتم ، ديدم در اين خانه زندانيم ، نمى توانم به در بروم ، سخنى از گوينده اى
شنيدم و خود او را نديدم كه به من گفت اين محبوس بودنت بر اثر حرفهاى زايد و بى
خود تو است ، چرا حرفها را نمى پايى ؟
بعد از نماز صبح جمعه 15 ج 2 سنه 1389 ه ق . شهريور 1348 ه ق . در
حال توجه نشسته بودم ، پس از برهه اى بدنم به ارتعاش آمد ولى خفيف بود، بعد از
چند لحظه اى شنيدم شخصى با زبان بسيار شيوا و شيرين اين آيه كريمه را قرائت مى
كند: ان الله و ملائكته يصلوت على النبى يا ايها الذين آمنوا صلوا عليه و سلموا
تسليما؛ ولى من آن شخص را نمى ديدم ، و من هم از شنيدن آن آيه صلوات مى
فرستادم ، در آن حال يكى به من گفت : بگو يا
رسول الله ، و من پى در پى مى گفتم يا رسول الله . و پس از آن با جمعى از مخلوقى
خاص محشور شدم كه گفت و شنود بسيارى با هم داشته ايم . بعد از آن كه از آن
حال باز آمدم متنبه شدم كه تلاوت آيه فوق براى اين جهت بود كه روز جمعه بود، و ذكر
صلوات در اين روز بسيار تاءكيد شده است .(262)
اين واقعه را در كلمه شانزدهم هزار و يك كلمه قرار داده ايم ، از آنجا
نقل مى كنيم :
در بعد از ظهر جمعه هشتم ذوالحجه 1387 ه ق . كه روز ترويه بود، در حالتى بودم
كه ديدم صداى اذان به گوشم مى آيد و تنم مى لرزد، و مؤ ذن در پهلوى راست من ايستاده
است ، ولكن من به كلى چشم به سوى او نگشودم و
جمال مباركش را به نحو كامل زيارت نكردم ، فقط شبح حضرتش گاه گاهى جلوه مى كرد
و پنهان مى شد؛ از يكى ديگر از شخص او را ديدم ولى او را نشناختم ، پرسيدم اين مؤ ذن
كيست كه بدين شيوايى و دلربايى اذان مى گويد؟ گفت : اين جناب پيغمبر خاتم محمد بن
عبدالله صلى الله عليه و آله و سلم است ، با شنيدن اين بشارت چنان گريه بر من
مستولى شده است كه از آن حال باز آمده ام .(265)
كرامتى از متاءله سبزوارى به زبان استاد علامه ذوالفنون شعرانى براى شما حكايت مى
كنم : به صورت جمله معترضه ، يا مقدمه عرض مى شود كه تنى چند از اساتيدم آيات
عظام حاج ميرزا ابوالحسن شعرانى ، و حاج ميرزا ابوالحسن رفيعى ، و حاج شيخ محمد
تقى آملى از شاگردان حاج شيخ عبدالنبى نورى بودند؛ و آقايان شعرانى و آملى هر دو
برايم حكايت فرمودند كه تهران زمان ما بلد علم بود و علماى بزرگ و نامدارى در آن
وجود داشتند، مع ذلك جناب حاج شيخ عبدالنبى نورى در
معقول و منقول اعلم من فى البلد بود.
محمد زكرياى رازى در سال 320 هجرى پس از آن كه از دو ديده نابينا شده بود وفات
كرد. و در سبب كورى آن چنين نوشته اند كه در اثبات صناعت كيميا از براى امير منصوربن
امير نصر سامانى كتابى تاءليف نمود، امير منصور فرمان داد آن چه را كه از براى اين
ادعا از آلات و ادوات و غيرها لازم است جهت وى مهيا و حاضر كنند تا آن چه ادعا كرده و
ضمانت نموده است به عمل بياورد، و چون حكيم - اعنى محمد زكريا رازى - عاجز شد،
منصور گفت : گمان نمى كنم كه شخص حكيم به تخليد كذب در كتبى كه آن ها را به
حكمت نسبت داده است راضى شود، پس فرمان داد تازيانه بر سر او زدند و نيز همان كتاب
را به قدرى بر سرش زدند تا پاره شد؛ و به واسطه اين صدمه چشمش آب آورده و كور
گرديد.(267)
مرحوم ميرزا محمد تنكابنى در قصص العلماء گويد:
استاد مختصرى پيرامون مرحوم قزوينى و علامه طباطبايى صحبت كردند و فرمودند كه من
از علامه خلافى نديدم ، علامه ، انسانى بود راضى به رضا خدا.
اوايل منزل مسكونى شخصى نداشتند، هر روز و هر از چند مدت ، مجبور بودند محلشان را
ترك كنند، من يك بار به ايشان عرض كردم ، آقا ما بايد هر 6 ماه يك بار، از شما آدرس
جديدى بگيريم ! ايشان با كمال خونسردى از اين مساءله گذشتند و گويى كاملا راضى
به رضاى الهى بودند، علامه انسانى بود ((بكاء)) البته ايشان اضطرارا سيگار هم
مى كشيدند و من هميشه ناراحت بودم كه چرا ايشان سيگار مى كشند.(269)
يادم هست يك روز طلبه اى آمد خدمت آقاى قزوينى و از بعضى كمبودها و مشكلات ، شكايت
داشت مثلا مى گفت : آقا وضع مالى چطور است ، مسكن فلان است ، خرج زندگى
مشكل است و....هكذا.
روزى جناب استاد شعرانى از آزادگى و بى اعتنايى مرحوم جلوه به اعتبار دنيوى براى ما
حكايت فرمود كه آن بزرگوار در مدرسه دارالشفاى تهران حجره داشت ، وقتى مريض شد
و ناصرالدين شاه با تنى چند از اركان مملكت به عيادتش رفتند، نخست از اسم جلوه بين
شاه و حكيم جلوه سؤ ال و جوابى رد و بدل شد كه از اظهار آن در اين
محفل منفعلم .(271)
فيلسوف عرب ، يعقوب بن اسحاق ، كندى در رساله نفس مى نويسد: ((ارسطو
نقل كرده است كه در يونان پادشاهى بوده است ،
اهل رياضت و مراقبه نفس . اين پادشاه ، براى مدتى طولانى به حالى مى افتد كه
گويى نه زنده است و نه مرده . مدتى از خود بى خود مى شده و سپس به خود مى آمده و
هشيار مى گشته است . پس چون به خود مى آمد، مردم را از فنون و علومى غيبى خبر مى داده
. و آنچه كه در انفس و صور و ملايكه مى ديده ، بيان مى نموده است . مثلا
اهل بيت خود را از ميزان عمرشان و اين كه چند
سال خواهند بود و چه سالى خواهند مرد، خبر مى داده است . چون زمانى مى گذشت ،
پيشگويى اش به حقيقت مى پيوست ، او خسوفى را در اءوس پيشگويى كرد و وقوع آن را
در يك سال بعد، حتمى دانست ؛ هم چنين از جارى شدن
سيل در محلى ديگر خبر داده ، وقوع آن را دو سال بعد دانست . چون مدت مذكور گذشت ، هر
دو پيشگويى اش به وقوع پيوست .
يكى از شاگردان حضرت مسيح عليه السلام بدو گفت : اى آقا مرا بار ده كه نخست بروم
پدرم را به خاك سپارم ؛ بدو فرمود: پيرو من باش ، مردگان را بگذار مردگانشان به
خاك سپارند.
حضرت امام صادق عليه السلام از ام جابر پرسيد كه در چه كارى ؟ عرض كرد كه مى
خواهم تحقيق كنم كه از چرنده و پرنده كدام بيضه مى نهند و كدام بچه مى آورند؟
از اساتيد اينجانب (منظور علامه حسن زاده ) جناب حاج ميرزا احمد آشتيانى ، و جناب حاج
ميرزا ابوالحسن شعرانى ، و جناب حاج ميرزا مهدى الهى قمشه اى كه از علماى بزرگ و
به نام عصر و در تهران ساكن بودند رضوان الله تعالى عليهم قانون تدريس مى
فرمودند و استادى و تبحر و تسلط مرحوم آشتيانى در قانون معروف بود. اين كمترين طب
را در محضر مبارك مرحوم شعرانى تلمذ كرده است .
در روايت از حضرت امام جواد عليه السلام مرورى است كه فرمود: از ميان دو مرد كه در دين
و فضايل برابر باشند برتر نزد خداوند آن است كه در علم ادب ماهرتر باشد.
روزى در راه براى تدريس اسفار كه مى رفتم ، يك آقاى روحانى كه شايد هم سن و
سال خود من بود، جلو آمد و چند سؤ ال مهم پيرامون وحى ، عصمت ، هدف بعثت و... مطرح كرد
و جواب مى خواست ! گفتم : اين ها احتياج به فرصت بيشترى دارد، گفت : آقا من به
روستاها و شهرها مى روم و مردم اين مسايل را از من مى پرسند، من چه جواب بدهم ؟! گفتم :
بايد بخوانى تا جواب بدهى !(278)
شخصى در معيت امام صادق عليه السلام از آن جناب سؤ الاتى مى كرد تا وقتى به بازار
مسگرها رسيدند از امام سؤ ال كرد: مس چيست ؟ فرمود: نقره فاسد شده است و دوايى دارد
كه چون آن را به مس زنند نقره خالص شود.
سايل نپرسيد كه آن دوا چيست ، مترجم آلمانى خيلى به
سايل عصبانى شده است كه چرا نپرسيدى دواى آن چيست .(279)
پرسيديم شما با اين همه تجربه علمى ، آيا معتقديد كه انسان بايستى هر كتابى را
پيش استاد درس بگيرد يا معتقديد برخى كتابها را مى توان بدون استاد - البته پس از
درس گرفتن چند كتاب مهم - مباحثه و مطالعه كرد؟
|