next page

fehrest page

back page

حقانيت على عليه السلام

جناب استاد ما علامه طباطبايى صاحب تفسير قيّم و عظيم الميزان (رضوان الله عليه ) فرموده است كه :
استاد ما مرحوم آقا سيد على قاضى حكايت كرد كه كسى از جنى پرسيده است (و فرموده است شايد آن كس خود مرحوم قاضى بوده است ): طايفه جن به چه مذهب اند؟ آن جن در جواب گفت : ((طايفه جن مانند طايفه انس داراى مذاهب گوناگون اند، جز اين كه سنى ندارند براى آن كه در ميان ما كسانى هستند كه در واقعه غدير خم حضور داشتند و شاهد ماجرا بوده اند.))
راقم سطور حسن حسن زاده آملى گويد: بسيارى از صحابه در واقعه غدير خم حضور داشته اند، و به شاءن نزول كريمه : يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين .(207) به راءى المعين شاهد بوده اند، و فرموده رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم : الا من كنت مولا، فهذا على مولاه ، اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله و احب من احبه ... را به حضرو عيانى شنوده اند؛ ولكن هنوز بدن رسول خدا دفن نشده بود كه ...، و يا به قول سيد حميزى در قصيده عينيه :
حتى اذا واروه فى لحده
و انصرفوا عن دفنه ضيعوا
ما قال الاءمس و اوصى به
و آثروا الضر بما ينفع
و قطعوا ارحامه بعده
فسوف يجزون بما قطعوا
لاجرم آن فرقه جن مسلمان مؤ من را (رحمه الله عليهم ) بر اين قوم انس ، فضر شرف است ؛ فاعتبروا يا اولى الابصار.(208)


سكوت پيامبر در واقعه غدير

چنين گويند كه شبلى در روز غدير نزديك يكى از معروفان شد از علويان و او را تهنيت كرد آنگه گفت : يا سيدى تو دانى تا اشارات در آن چه بود كه جدت دست پدرت گرفت و برداشت و سخن نگفت .
گفت : ندانم .
گفت : اشارت بود به آن كه زنانى كه از جمال يوسف بى خبر بودند زبان ملامت در زليخا دراز كردند و گفتند امراة العزيز تو را و دفتيها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنريها فى ضلال مبين او خواست تا طرفى از جمال يوسف به ايشان نمايد مهمانى ساخت و آن زنان را بخواند و در خانه دو در بر و بنشاند و يوسف را جامه هاى سفيد در پوشيد و گفت : براى دل من از اين خانه در رو و به آن در بيرون شو و ايشان را گفت : من مى خواهم تا اين دوست خود را يك بار بر شما عرض كنم براى دل من هر كدام به او مبرتى كنيد.
گفتند: چه كنيم ؟
گفت : هر يك را كاردى و ترخجى به دست مى دهم چون آيد هر يك پاره ترنجى ببريد و به او دهيد.
گفتند: چنين كنيم .
چون از در در آمد و چشم ايشان بر جمال او افتاد خواستند كه ترنج ببرند دست ها ببريدند و حيرت زده شدند، چون برفت ، گفتند: حاش الله ماهذا بشر ان هذا الا ملك كريم .
گفت : ديديد اين آن است كه شما زبان ملامت بر من دراز كرديد به سبب اين فذلكن الذى لمتنى فيه ، رسول عليه السلام هم اين اشارت كرد، گفت : اين آن مرد است كه اگر وقتى در حق او سخنى گفتم شما را خوش نيامد زبان ملامت دراز كرديد. امروز بنگريد تا خداى تعالى در حق او چه گفت او را چه پايه نهاد و چه منزلت داد، آنگه گفت : الست اولى بكم من كم بانفسكم ، الخ .(209)


محبت خاندان على عليه السلام

ابن نديم در فهرست مى گويد: كنيه ((يعقوب بن سكيت )) ابو يوسف بود و مربى فرزندان متوكل بود. گفته مى شود: متوكل به او آسيبى رساند تا اين كه در سال دويست و چهل و شش وفات كرد و يعقوب فرزندى به نام يوسف داشت كه نديم معتضد و از نزديكان او بود)).
در وفيات الاعيان مى گويد: ((راءى و اعتقاد او به سوى مذهب كسانى تمايل داشت كه قايل به تقديم على بن ابى طالب رضى الله عنه هستند. احمد بن عبيد مى گويد: ((اين سكيت با من درباره هم نشينى با متوكل مشورت كرد و من نهى اش كردم ؛ ولى او سخنم را حمل بر حسد كرد و به منادمت متوكل جواب مثبت داد، تا اين كه روزى معتز و مؤ يد (پسران متوكل ) آمدند.
متوكل پرسيد:اى يعقوب ! اين دو پسر من نزد تو عزيزند و حسن عليه السلام و حسين عليه السلام ؟.
اين سكيت از فرزندان او رو برگرداند و درباره حسن عليه السلام و حسين عليه السلام هر خوبى كه مى توانست گفت . متوكل به سربازان تركش دستور داد؛ آن ها به شكم او زدند او را له كردند. پس به خانه اش برده شد و فرداى آن روز مرد. و اين در سال دويست و چهل و چهار بود)).
بعضى مى گويند: متوكل نسبت به على بن ابى طالب و فرزندانش حسن عليه السلام و حسين عليه السلام خيلى كينه داشت و ابن سكيت درباره محبت و دوستى آن غلوّ مى كرد. وقتى كه اين سخن را متوكل به او گفت ، ابن سكيت گفت : به خدا سوگند قنبر خادم على عليه السلام از تو و فرزندانت بهتر است .
متوكل گفت : زبانش را از قفا بيرون كشيد. ماءمورانش اين كار را كردند و همان جا مرد.(210)


پرسيدن از على عليه السلام

مردى مساءله اى از معاويه پرسيد، معاويه به او گفت : از على بپرس كه او اعلم است .
مرد گفت : جواب تو براى من ، بهتر از جواب على عليه السلام است .
معاويه به او گفت : چه سخن زشتى گفتى ! تو از مردى كراهت دارى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را با علم خود به خوبى پرورش داد و بدو گفت : تو براى من ، چون هارونى براى موسى ؛ جز آن كه بعد از من پيامبرى نيست . و عمر، چون مشكلى برايش پيش مى آمد، جوابش را از او مى ستاند....)).(211)


شناختن على عليه السلام

معاويه بن ابى سفيان ، زمانى كه عبدالله بن ابى محجن ثقفى به او مى گويد: ((من از نزد آن نادان و ترسوى بخيل ، يعنى پسر ابوطالب نزد تو آمده ام ))، در جوابش ‍ مى گويد:
((تو ديگر كه هستى ؟ آيا مى دانى چه مى گويى ؟!
اما اين كه گفتى او نادان است ، به خدا قسم ! اگر زبان و عقل تمام مردم يكى شود، زبان على ، با آن برابرى كند!
و اين كه گفتى : او ترسوست ، مادرت به عزايت بنشيند! آيا كسى را سراغ دارى كه با او جنگيده و جان خود را از دست نداده باشد؟!
و بالاخره ، اين كه او را بخيل خواندى ، به خدا قسم ! اگر او را دو خانه باشد؛ يكى از طلا و يك از كاه ، خانه طلايى اش را قبل از خانه كاهى ، مى بخشد!))
ثقفى چون چنين شنيد، گفت : ((پس چرا با او مى جنگى ؟))
معاويه پاسخ داد: ((براى خون عثمان ، و اين انگشتر كه در دست هر كه رود، به او مقام و ارزش ، و به اهل و عيالش ، آسايش و فراخ بالى و ثروت دهد)).
ثقفى كه اين سخن را از او مى شنود، و سپس بازگشته و به على عليه السلام مى پيوندد و خطاب به ايشان عرض مى كند: مرا در گناه خود واگذار كه نه به دنيا رسيدم و نه به آخرت ! على عليه السلام خنديده ، مى فرمايد: انت منها على راءس اءمرك و انما ياءخذ الله العباد باءحد الاء مرين .(212)


عدل على عليه السلام

امام على عليه السلام در خطبه دويست و بيست و دو نهج البلاغه كه در آن داستان ((حديده محماة )) است ، فرمود: ((سوگند به خدا، اگر در حال بيدارى بر خار سعدان شب به روز آورم ، و در حال دست و گردن بسته در غل ها كشيده شوم ، نزد من دوست تر است از اين كه خدا و پيامبرش را در روز رستاخيز بنگرم ، در حالى كه به بنده اى ستمكار، و كالايى را به زور ستاننده باشم . چگونه ستم كنم احدى را براى نفسى كه شتابان به سوى پوسيدن و كهنه شدن بازگشت مى كند! و مدت حلول آن در خاك دراز است .
سوگند به خدا، عقيل را ديدم كه بى چيز بوده است - عقيل برادر آن جناب بود - تا آن كه از من يك من از گندم شما درخواست كرد و كودكانش را ديدم از تهى دستى رخساره شان نيلگون بود، چند بار به نزد من آمد و همان گفتار را تكرار و تاءكيد مى نمود، به سوى او گوش فرا داشتم ، گمان برد كه من دينم را به او مى فروشم ، و راه خودم را ترك مى گويم و در پى وى مى روم ، پس پاره آهنى را گرم كردم و او را به بدنش نزديك گردانيدم تا بدان عبرت گيرد، پس چون شتر گر گرفته از رنج آن ناله برآورد و نزديك بود كه از آن پاره آهن بسوزد، بدو گفتم اى عقيل : زنان گم كرده فرزند تو را كم بينند آيا از پاره آهنى كه انسانى آن را براى بازى خود گرم كرده است ناله مى كنى ، و مرا به آتشى كه خداوند جبار براى خشم خود برافروخت مى كشانى . آيا تو از رنج اين آهن سوزان ناله مى كنى و من از زبانه آتش جبار ناله نكنم ؟))(213)


جوشيدن آب از زير سنگ

روايت كرده اند كه چون امير مؤ منان عليه السلام و اصحابش به سوى صفين عازم شدند، ذخيره آب تمام شد و تشنگى شديد بر سپاهيان عارض گشت . به اميد آن كه آبى بيابند و به اطراف رفته ، جستجو كردند؛ ليكن هر چه جستند كمتر يافتند.
امير مؤ منان عليه السلام ، آنان را مقدارى از مسيرى كه مى رفتند خارج ساخته ، به سوى ديگرى برد. مقدارى كه رفتند، ديرى در وسط بيابان پديدار گشت . حضرت ، آنان را به سوى دير برد، تا آن كه به جلوى آن رسيدند و امر فرمود، تا كسى را كه در آن جا بود، صدا زنند. شخصى (راهب ) آمد و امير مؤ منان عليه السلام خطاب به او فرمود: آيا در نزديكى شما آبى هست كه تشنگى همراهان مرا بر طرف سازد؟
مرد گفت : خير! ميان ما و آب ، بيشتر از دو فرسخ فاصله است و در اين اطراف نيز آبى نيست . تنها در هر ماه مقدار ناچيزى آب به من مى رسد كه اگر در مصرف آن قناعت نورزم ، از تشنگى هلاك مى شوم !
حضرت عليه السلام رو به افراد كرد و فرمود: آيا آن چه را كه راهب گفت شنيديد؟
آنان پاسخ دادند: آرى ! آيا حال كه هنوز توانى در بدن داريم ، به جايى كه ايشان گفت برويم تا شايد آب را بيابيم ؟
حضرت عليه السلام فرمود: نيازى به اين كار نيست .
سپس ، مركب خود را رو به قبله كرد و مكانى را در نزديكى دير، به آنان نشان داد و فرمود: اين جا را حفر كنيد!
عده اى بدان جا رفتند و مشغول كندن زمين شدند، پس از اندكى ، سنگ بزرگ و درخشانى ظاهر گشت ، افراد رو به حضرت عليه السلام كرده ، گفتند:
اى امير مؤ منان ! در اين جا سنگى است كه ضربات در آن كارساز نيست .
حضرت عليه السلام فرمود: زيرا اين سنگ ، آب است ، اگر آن را از جايش ‍ برداريد، به آب خواهيد رسيد، پس سعى كنيد كه آن را از جايش تكان دهيد!
همگى جمع شدند و سعى كردند تا آن را تكان دهند، ولى كوشش آنان بى ثمر بود و فايده اى نداشت .
حضرت عليه السلام چون چنين ديد، خود جلو رفته ، از مركب پايين آمد و آستين را بالا زد. انگشتان مباركش را زير سنگ گذاشت و آن را حركت داد و سپس آن را از جايش بلند و در مكانى دورتر پرتاب كرد.
چون سنگ برداشته شد، آبى زلال جوشيدن گرفت و خارج شد همگى از آن نوشيدند، آن آب ، گواراترين و خنك ترين و زلال ترين آبى بود كه در سفرشان نوشيده بودند.
اندكى بعد، حضرت فرمود: از آب بنوشيد و مقدارى از آن را ذخيره كنيد!
چون سپاه ، امر حضرتش را به جاى آوردند، حضرت به سوى سنگ رفت و با دست مباركش ، آن را به جاى نخست گذاشت و دستور داد تا رويش را با خاك ، بپوشانند.
راهب كه تمام اين مدت ، از بالاى دير نظاره گر ماجرا بود، فرياد برآورد كه : اى مردم ، مرا پايين آوريد! مرا پايين آوريد!
چون او را پايين آوردند، در پيش امير مؤ منان عليه السلام ايستاد و گفت : آيا تو پيامبرى مرسلى ؟
حضرت عليه السلام فرمود: خير!
راهب گفت : پس بايد ملكى مقرب باشى !
امير مؤ منان عليه السلام فرمود: خير!
راهب گفت : پس كه هستى ؟
حضرت امير عليه السلام فرمود: من وصى رسول خدا، محمد بن عبدالله ، خاتم انبيايم صلى الله عليه و آله و سلم .
راهب گفت : دستت را پيش آر، تا به دست مباركت ، اسلام آورم .
حضرت عليه السلام دستش را جلو آورد و فرمود: شهادتين را بر زبان آور!
راهب گفت : اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله و اشهد انك وصى رسول الله و احق الناس بالامر من بعده .
سپس ، حضرت فرمود: پس از اين همه مدت كه در اين دير، بدون ايمان زندگى كرده اى ، چه باعث شد كه اسلام آوردى ؟
راهب گفت : اى امير مومنان ! اين دير براى يافتن آن كسى بنا شده است كه اين سنگ را از جا مى كند و از زيرش آب خارج مى كند. كسانى كه پيش از من در اينجا بوده اند، سعادت يافتن او را نيافتند. ولى خداوند عزوجل آن را روزى من گرداند. ما در كتاب هايمان ديده و از علمايمان شنيده ايم كه در اين جا چشمه اى است كه بر در آن سنگى نهاده شده است كه مكان آن را كسى جز پيامبر، يا وصى او نداند و او ولى خداست كه مردم را به سوى حق مى خواند و نشانش آن است كه جاى سنگ را دانسته ، توان برداشتنش را دارد، من چون تو را ديدم كه چنين كردى و آن چه را كه ما در انتظارش بوديم ، انجام دادى و ما را به خواستمان رسانيدى ، پس به دست تو مسلمان گشتم و به حق تو و مولايت صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آوردم . چون اميرمؤ منان سخنان او را شنيد، آن قدر گريست كه محاسن مباركش از اشك خيش شد.
پس از آن ، مردم را خواند و فرمود: سخن برادر مسلمان خود را بشنويد!
آنان نيز سخن راهب را گوش دادند، و حمد و سپاس خداى را براى نعمت معرفت اميرمؤ منان كه بدانان ارزانى داشته است . به جاى آوردند، بالاخره ، در حالى كه راهب همراه آنان بود، سفر خويش را دنبال كردند، تا آن كه با شاميان برخورد نمودند و راهب ، از جمله كسانى بود كه در ركاب على عليه السلام به شهادت رسيد. حضرت بر او نماز خواند و دفنش كرد و برايش طلب غفران و آمرزش ‍ نمود و هرگاه به يادش مى افتاد و مى فرمود: ذالك مولاى .(214)


سيماى فاطمه زهرا عليها السلام
باز شدن قفل به نام فاطمه سلام الله عليها




قفل هر باب گشايى به مراد
گردى از فيض قرائت استاد
اين اسم مادر موسى است كه هر قفل بسته به خواندن آن گشوده مى گردد. قفل ، هر مشكل است . يكى از اساتيدم قدس سره برايم نقل كرده است كه جناب آقا سيد احمد كربلايى ، وقتى كليد حجره اش را گم كرده بود، و درب حجره مقفل بود، مرحوم سيد گفت : مگر جدّه ام فاطمه زهرا عليهاالسلام از مادر موسى كمتر است ، نام او را به زبان آورد و گفت : يا فاطمه ، و قفل را كشيد و باز شد.(215)


ثواب پاسخ به مسائل

زنى خدمت حضرت صديقه عليهاالسلام رسيد و سؤ الى كرد جواب شنيد تا ده سؤ ال ، خجلت كشيد، عرض كرد: بر شما مشقت نباشد، فرمود: اگر كسى اجير شود كه بارى را به سطحى ببرد به صد هزار دينار آيا بر او سنگين است ؟ عرض كرد: نه ، فرمود: من اجير شده ام براى هر مساءله به بيشتر از ما بين زمين و عرش كه از لؤ لؤ پر شود.(216)


سيماى امام حسين عليه السلام
حرمت محرم

ثقه جليل ريّان بن شبيب گفت :
در روز اول محرم بر امام ابى الحسن رضا عليه السلام وارد شدم ، به من فرمود: اى پسر شبيب آيا روزه دارى ؟
گفتم : نه .
گفت : اين روز روزى است كه زكرياى پيامبر در آن پروردگار خود را خواند و گفت : رب هب لى من لدتك ذريه طيبه انك سميع الدعاء؛(217) يعنى اى پروردگار من مرا از نزد خويش ذريتى پاك ببخش همانا كه تو دعا را شنونده اى ))، پس خداى تعالى دعاى او را مستجاب كرد، و ملائكه را فرمود تا زكريا را در حالتى كه وى در محراب ايستاده بود و نماز مى گزارد ندا كردند كه خداوند تو را به يحيى مژده مى دهد.
پس هر كس اين روزه را روزه بدارد و خداى تعالى را بخواند خداى تعالى او را اجابت كند چنان كه زكريا را. آن گاه گفت : اى پسر شبيب محرم آن ماه است كه مردم جاهليت در گذشته حرمت آن ماه را نگاه مى داشتند، اما اين امت نه حرمت ماه را شناختند و نه حرمت پيغمبر خود را. و در اين ماه ذريه او را كشتند، و زنان او را اسير كردند، و اثاث او را به تاراج بردند، خداوند هرگز آنان را نيامرزد.
اى پسر شبيب اگر براى چيزى گريه خواهى كرد براى حسين بن على بن ابى طالب گريه كن براى آن كه او را مانند گوسفندان ذبح كردند، و هيجده مرد از خاندان او با او كشته شدند كه روى زمين مانند آنها نبود.
اى پسر شبيب اگر خوشحال مى كند تو را كه در درجات بلند بهشت با ما باشى براى اندوه ما اندوهناك باش و از فرح ما شادمان و بر تو باد دوستى ما كه اگر مردى سنگى را دوست بدارد خدا او را روز قيامت با آن سنگ محشور گرداند.(218)


عبور از سرزمين كربلا

چون امام على عليه السلام همراه اصحابش از كربلا عبور كرد، ديدگانش پر از اشك شد و فرمود: ((در اين جا مركب خود را بندند و فرود آيند و در اين جا رحال و توشه خود را بر زمين نهند، و در اين جا خونشان ريخته شود، خوشا به حال آن خاكى كه خون عاشقان بر آن پخته شود!)).
امام باقر فرمود: ((چون على عليه السلام به همراه تعداد اندكى از مردم ، به فاصله يك يا دو ميلى كربلا رسيد، در پيش آنان حركت كرد و به مكانى رسيد، كه مقدفان نام داشت ، گرد آن جا گرديد و سپس فرمود: در اين جا، دويست سبط كشته شده اند كه همه آنان شهيدند. اين جا محل مركب و محل فرودشان ، و محل شهادت عشاقى است كه پيشينيان را توان سبقت بر آنان نيست و آنان كه بعدشان آيند، توان الحاق بدانان را نخواهند داشت )) ).(219)


سيماى امام باقر عليه السلام
جابر در مرتبه صبر، امام باقر عليه السلام در مرتبه رضا

آورده اند كه جابر بن عبدالله انصارى كه يكى از اكابر صحابه بود در آخر عمر به ضعف پيرى و عجز مبتلا شده بود. محمد بن على بن الحسين عليه السلام المعروف بالباقر به عيادت او رفت و او را از حالش سؤ ال فرمود. گفت : در حالتى ام كه پيرى از جوانى و بيمارى از تندرستى و مرگ را از زندگانى دوست تر دارم . محمد گفت كه : من با وى چنانم كه اگر مرا پير دارد دوست تر دارم و اگر جوان دارد جوانى دوست تر دارم و اگر بيمار دارد بيمارى و اگر تندرست دارد تندرستى و اگر مرگ دهد مرگ و اگر زندگانى ، زندگانى را دوست مى دارم .
جابر چون اين سخن شنيد به روى محمد بوسه داد و گفت : صدق رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم كه مرا گفت كه يكى از فرزندان مرا بينى هم نام من و هو يبقر العلم بقراكما يبقر الثور الارض و به اين سبب او را باقر علوم الاولين و الاخرين گفتند و از معرفت اين مراتب معلوم شود كه جابر در مرتبه اهل صبر بوده است و محمد در رتبه رضا.(220)


سيماى امام صادق (ع )
رنج در طلب معيشت

ابوعمرو شيبانى گويد: امام صادق عليه السلام را ديدم كه بيلى در دست داشت و جامه اى درشت در بر. در باغى كه از آن حضرتش بود به كار بود و عرق از پشت وى مى چكيد، گفتم : فداى تو گردم بيل به من ده تا كفايتت كنم ، گفت : دوست دارم كه مرد در طلب معيشت به گرماى خورشيد رنج بيند.(221)


درجه خوف و خشيت امام صادق (ع )

در خصال صدوق است كه مالك بن انس مى گويد: ((نزد صادق ، جعفر بن محمد عليه السلام مى رفتم و ايشان برايم بالشى مى گذاشت و برايم ارزشى قايل بود و مى فرمود: اى مالك ! من تو را دوست دارم .
من نيز از اين موضوع خوشحال بودم و خداى را شكر مى كردم . آن بزرگوار همواره ، از سه حالت خارج نبود: يا روزه بود، يا در حال قيام (به عبادت ) و يا در حال ذكر خداوند. او از عظيم ترين عابدان و بزرگترين زاهدان بود، كسانى كه در مقابل خداوند عزوجل در حالتى از خشيّت به سر مى برند. حديثش بسيار و همنشينى با او خوب و فوايدش فراوان بود. وقتى از پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم حديثى نقل مى كرد و مى فرمود: قال رسول الله ، چهره اش به كبودى و زردى مى گراييد و دگرگون مى گشت ؛ به طورى كه دوست و آشنا نمى توانست او را بشناسد. سالى ، همراه ايشان به حج مشرف شدم . چون زمان احرام فرا رسيد، هر چه مى خواست لبيك بگويد، صدايى از گلويش خارج نمى شد و چيزى نمانده بود كه خود را از مركبش به زمين افكند!
به ايشان عرض كردم : اى پسر رسول خدا! بگو! چاره اى نيست ؛ بايد بگويى ! ايشان فرمود: اى پسر ابوعامر! چگونه جسارت كنم و بگويم : لبيك اللهم لبيك ؟! در حالى كه مى ترسم خداوند عزوجل جوابم دهد: لا لبيك و لا سعديك !


سيماى امام رضا (ع )
نرم گشتن بندهاى آهن

يكى از محبّان امام رضا عليه السلام را بعد از شهادت وى حبس نمودند، و زنجير گران بر گردن و پايش نهادند، و او را در خانه اى كه حبس نموده بودند آتش زدند، كه دايم مناقب امام گفتى ، و دُرهاى مدح اولاد رسول سفتى ، بعد از امر سوختن خانه چون آن فقير بى گناه از اين حال آگاه شد مناجات نمود كه يا رب به حق آن امامى كه از انگور زهرآلود چهره به باغ شهادت گردآلود كرد، و به حق رضاى آن رضا كه به تقدير تو موافق گشته و به داغ دورى فرزندان و مفارقت جان راضى شد، مرا از اين بندگان خلاصى ده ، و آتش سوزان را به محبّت اولاد خليل خود بر من گلستان كن ، همان دم به كرم مجيب دعوة المضطّرين (الدعاء) بندهاى آهن چون موم نرم گشت ، و از آن آتش بلا به خاك جسم آب محبّت زده ، چون باد از آن ورطه خلاص شد كه به يك سر موى وى مضرّت ن رسيد.(222)


خوشه انگور

ماءمون خليفه باغبانى داشت كه باغ انگور او را رونق دادى ، و گوش تاكها را به خوشه هاى انگور گوشوارهاى لعل نهادى ، هميشه امام رضا عليه السلام پيش ‍ باغبان رفته ، زنهار و الف زنهار اين خوشه انگور كه در اين تاك است مفروش ، و ثمن آن را مگير، كه نصيب من خواهد بود، و از آن جا مرا درجات خواهد فزود، كه بر او ظاهر بود كه در آن خوشه انگور زهر خواهند نهاد، و بخورد وى دهند كه آن باعث شهادت و ميوه پر حلاوت او گردد، و از آن تاك درجات عقبا و پايه اعلا حاصل نمايد، آخر الامر ماءمون عليه اللّعنه بدان انگور پر زهرش به درجه شهادت رساند.(223)
انگور زهر خورده چه دادى تو با امام
ميخانه كعبه ساز و وضو از شراب كن


قسم به سر معروف

بعضى از دريانوردان در نزد ((معروف )) از طوفان و آشوب دريا شكايت كردند، ((معروف )) به آنان گفت : هرگاه دريا آشوب شد او را به سر ((معروف )) سوگند دهيد، آرام مى شود، به دستور عمل كردند و بهره مند شدند، امام عليه السلام به معروف فرمود: اين مقام را از كجا به دست آورده اى ؟
عرض كرد: مولاى من سرى كه عمرى در آستانه ولايت شما فرود آمده است ، او را در نزد خداوند اين حدّ قدر نبايد باشد؟(224)


سيماى امام جواد (ع )
درمان دمل و زخم متوكّل

شيخ مفيد مى گويد: ((ابوالقاسم ، جعفر بن محمد، برايم نقل كرد: متوكل بر اثر دمل و زخم بزرگ و عميقى بيمار شد و در شرف مرگ بود واحدى جراءت نداشت دست به زخمش بزند. مادرش نذر نمود كه اگر شفا يابد، مال بسيارى به ابوالحسن ، على بن محمد عليه السلام ببخشد.
فتح بن خاقان به متوكل گفت : كاش كسى را نزد آن مرد (امام دهم عليه السلام ) گسيل مى داشتى و از او كمك مى خواستى ! شايد نزد او چيزى باشد كه وسيله گشايش تو شود. متوكل دستور داد تا چنين كنند. كسى نزد آن حضرت فرستادند و مرض او را گفتند. آن شخص بازگشت و اين دستور را آورد كه : از پشكل گوسفند بگيرند و در گلاب حل كنند و بسايند و بر آن دمل گذارند، كه اين به اذن خدا نافع است .
چون فرستاده ، چنين گفت ، آن را به باد مسخره گرفتند و خنديدند. فتح گفت : در آزمودن آن چه او گفته است ضرورى نيست . به خدا قسم ! من در آن صلاح و سلامتى مى بينم . پس به دستور، عمل كرد و آن را بر زخم گذاشت . زخم باز شد و هر چه در آن بود خارج شد. مادر متوكل چون خبر سلامتى فرزند را شنيد، ده هزار دينار براى امام عليه السلام فرستاد و متوكل از بيمارى بهبود كامل يافت . چند روز بعد، بطحايى ، نزد متوكل از حضرت سعايت كرد كه اموال و اسلحه ها نزد اوست . متوكل به سعيد حاجب دستور داد تا شبانه به خانه آن حضرت عليه السلام حمله برد و هر چه مال و اسلحه بيابد نزد او بياورد.
سعيد حاجب مى گويد: شبانه قصد خانه آن حضرت را كردم ، و نردبانى به همراهم بردم . سر بام رفتم و در تاريكى مانده بودم كه چگونه و از كجا وارد خانه شوم . امام فرياد زد: اى سعيد! به جاى خود باش تا برايت شمع بياورند. طولى نكشيد كه شمعى آوردند و من فرود آمدم . ديدم آن حضرت ، جبه پشمينى پوشيده و كلاه پشمينى بر سر نهاده و سجاده اى از حصير برابر اوست . ترديد نكردم كه مشغول نماز بوده است .
فرمود: اين اتاقها در اختيار تو. من به همه اتاقها رفتم و بازرسى كردم و چيزى نيافتم . يك كيسه اشرفى در خانه بود كه مهر مادر متوكل ، بر سرش پديدار بود و يك كيسه ديگر هم با همان مهر موجود بود.
امام به من فرمود: اين جا نماز را هم بازرسى كن ! من آن را برداشتم كه يك شمشير غلاف كرده زير آن بود. آنها را برداشتم و نزد متوكل بردم و چون به مهر مادرش نگاه كرد، او را خواست . مادرش نزد او رفت .
يكى از خدمتكاران خاصش از گفتگوى آنان چنين مرا خبر داد كه مادرش به او گفت : در بيمارى تو چون نااميد شدم ، نذر كردم ، كه اگر شفا يابى ، از مال خود، ده هزار دينار براى او بفرستم ، و چون بهبود يافتى آنها را فرستادم و اين هم مهر من است كه بر كيسه مى باشد. سپس كيسه ديگر را گشودند و در آن چهارصد اشرفى بود. متوكل يك كيسه پر از پول ديگر نيز بر آنها افزود و به من گفت : اينها را براى او ببر و شمشيرش را نيز بدو بازگردان ! من نيز چنين كردم و خدمت امام رسيدم و از او شرم نموده ، گفتم : ورود بدون اجازه به خانه شما براى من سخت است ، ولى من ماءمورم و چاره اى ندارم . ايشان در پاسخ فرمود: و سيلعم الذين ظلموا اىّ منقلب ينقلبون (225) (226)


فضايل و كمالات فرزانگان
سرّ شيعه

جناب استاد عّلامه طباطبايى فرموده اند: با آقاى كربن فرانسوى و تنى چند از دانشمندان ديگر در تهران جلسه گفت و شنود علمى داشتيم ؛ روزى در آن جلسه مهمانى فرانسوى بر ما وارد شد، مردى فاضل بود و سؤ الاتى حساب شده مى كرد، اظهار داشت كه من از مطالعه در كتب ملل و نحل به اسلام رسيده ام و از اسلام به شيعه اثنا عشرى ، و من مسلمانى از اماميه اثنا عشرى هستم ، و حتى به سرّ شيعه ايمان و اعتقاد دارم . از مترجم پرسيدم : مرادش از سرّ شيعه چيست ؟
گفت : حضرت بقية الله قائم آل محمد.(227)
فضايل و كمالات فرزانگان


استاد الهى قمشه اى
خواب در مورد تولد استاد قمشه اى

پدر بزرگوار استاد قمشه اى مرحوم حاج عبدالحميد، از ثروتمندان قمشه بود و معروف ترين فرد شهر در خيرات و مبرات محسوب مى شد كه خدمات شايانى به مردم شهر نمود و هنوز آثار خدمات ايشان از قبيل پل حاج عبدالحميد، آب انبار حاج عبدالحميد و بسيارى ديگر از خيرات و مبرات ايشان در قمشه شهرت دارد. وى قبل از تولد استاد الهى قمشه اى شبى در خواب ديد، ملا محمد مهدى كه يكى از علماى بزرگ بود و چند سالى قبل رحلت نموده بود بر يك هودج نشسته و از آسمان بر زمين آمد و به اتاق ايشان وارد شد.
از آن پس حاج عبدالحميد، مكرر به بيت ملا ابوالحسن مى آمد و از عيال وى كه در انتظار مولود تازه اى بود عيادت مى نمود و بى صبرانه در انتظار تولد آن مولود به سر مى برد و مى گفت : اين نوزاد نامش ((محمد مهدى )) است كه يكى از علماى بزرگ خواهد شد.
سرانجام با تولد مرحوم استاد الهى قمشه اى ، انتظار به سر آمد و همان گونه كه پدربزرگش خواسته بود نامش را ((محمد مهدى ))نهادند.(228)


تعبير خواب

علامه الهى قمشه اى در همان ايام تحصيل در مشهد مقدس و در سنين جوانى شبى به خواب ديد كه از مشهد به طرف تهران مى رود و مرحوم شهيد سيد حسن مدرس كه او نيز اهل قمشه بود را دستگير كرده اند و به طرف مشهد مى برند. در راه به يكديگر برخورد مى كنند و مرحوم مدرس كتابى در دست داشتند كه آن را به ايشان داده و مى گويند ما را تبعيد كرده اند شما اين را بگيريد و برويد جاى من درس بدهيد.
هنگامى كه از خواب بيدار مى شوند و مى گويند: اگر خواب پريشان است همين است . ما كجا و شخصيتى مبارز و عالم چون مدرس كجا. تا اين كه زمانه ايشان را به تهران كشاند.
مرحوم آيت الله الهى قمشه اى پس از سالها تحصيل در كنار بارگاه آستان قدس ‍ رضوى در آرزوى ديدار محضر اساتيد قم و عراق و نجف قصد مهاجرت كرد لذا ابتدا به طهران وارد شد.
زمانه وانگهى زد خيمه گاهم
بطهران پايتخت و تاج كشور
از آن جنت پس از دوران تحصيل
مرا مسكن به طهران شد مقدر
به طهران آمدم تاكز رى و قم
شتابم زى عراق و كوفه يكسر
عرفت الله من فسخ العزائم
به ملك رى مرا انداخت لنگر
در طهران به مدرسه سپهسالار (مدرسه عالى شهيد مطهرى فعلى ) وارد شد و در آن جا به تعليم و تعلم پرداخت . روزى در مسجد سپهسالار در محفلى شركت داشت كه ايشان را به شهيد سيد حسن مدرس معرفى كنند. شهيد مدرس مى گويد: ((لازم نيست كه او را معرفى كنيد چون پدربزرگ اين شخص مرحوم حاج ملك باعث شد كه من مدرس شوم . من در يك مغازه اى كار مى كردم كه پدربزرگ ايشان به آنجا آمد و گفت : حيف است كه اين بچه كار كند از سيماى او آثار هوش و درايت مشهود است و بگذاريد درس بخواند. پدرم گفت : ما استطاعت مادى نداريم تا او را براى تحصيل عازم كنيم . پدربزرگ همين شخص امكانات مادى مرا فراهم آورد و معاش مرا تاءمين نمود. و براى تعليم و تعلم از قمشه به اصفهان فرستاد)).
به هر حال مرحوم الهى قمشه اى مؤ انستى قريب با شهيد مدرس پيدا نمود و ايشان وى را در طهران نگه داشت و بدين ترتيب امكان مهاجرت به قم و عراق ميسر نشد.
بعد از ماندگارى ايشان در تهران و دوستى قريبشان با شهيد مدرس ، روزى حكومت غاصب رضاخانى شهيد مدرس را دستگير و به ظرف تبعيد نمود. در اثر دستگيرى ايشان عده اى از نزديكان و دوستان شهيد مدرس دستگير و به زندان افتادند كه از آن جمله مرحوم الهى قمشه اى بود. قريب يك ماه در زندان به سر برد و چون در امور سياسى دخالتى نداشت به سفارش ذكاء الملك فروغى نخست وزير وقت آزاد شد.
پس از آزادى ايشان ، طلاب مدرسه سپهسالار گرد وى را گرفته و كتابى را به ايشان دادند و گفتند تا اين زمان مدرس اين كتاب را براى ما تدريس مى كرد و اينك شما تنها كسى هستيد كه ما مى توانيم از محضرش استفاده كنيم .
مرحوم الهى بعد از اين واقعه به ياد خواب خويش كه چندين سال پيش ديده بود افتاد و تعبير آن را همين دانست .(229)


روياى صادقانه

استاد الهى قمشه اى نقل مى كنند كه روزى كتابى احتياج داشتم ولى قدرت خريد آن نبود. اين كتاب در دست يكى از هم مباحثه اى هايم بود كه او نيز به عاريت نداد. خيلى متاءثر و ناراحت بودم كه آن شب پدر را به خواب ديدم . او گفت : مهدى اين كتاب را برايت فرستادم و به حسين (برادر بزرگش ) گفتم : پول هم برايت بفرستد.
صبح بعد از آن كه از خواب برخاستم و نماز گزاردم ، درب مدرسه باز شد و خادم گفت : پستچى براى شما مقدارى پول آورده است . خوشحال شده و اولين كارى كه كردم به كتاب فروشى مراجعه نمودم و آن كتاب را خواستم . وقتى كه كتاب را آورد ديدم همان كتابى است كه در دست هم مباحثه اى من بود، پرسيدم كه اين كتاب فلانى است . گفت : بله اما پس آورد.(230)


كرامات استاد الهى قمشه اى

علامه استاد الهى قمشه اى روزى گفتند: كسالتى داشتم . گفتم : خدايا توسط جبرييلت چند ليمو براى ما برسان و هنوز چند لحظه اى نگذشته بود كه پيرمردى دق الباب كرد و ده تا ليمو درشت و خوش عطر آورد و گفت : برداريد و بخوريد.(231)


قصيده طغراييه

مرحوم آقاى قمشه اى مى فرمودند: وقتى در يكى از مجالس مهم تهران كه سياسى بود، و هم به عنوان جشن عروسى بنام ، شعراى شيعه و سنّى را دعوت كرده بودند، مرا نيز خواستند عذر آوردم و بالاخره ملزم به حضور شدم در آن جلسه هر كس ‍ به مناسبت جشن عروسى اشعارش را مى خواند. از من نيز خواستند كه از اشعارت بخوان چون اكثر حضّار را سنّى ديدم قصيده غرّاى طغراييه را (232) كه 76 بيت است از بدو تاختم به مدد غيبى بدون هيچ سكته و لكنت خواندم و چون به اين ابيات رسيدم :
آيينه حسن اعظم ايزد
الا شه دين علىّ اعلى نيست
مولى است بر اهل دل پس از احمد (ص )
هر كس نه غلام او است مولى نيست
فرمان ولايتش خرد داند
اى مردم با خرد به شورى نيست
همه اهل مجلس از شيعه و سنّى طوعا اءو كراها احسنت احسنت گفتند.(233)


خدمت به امام هشتم

مرحوم الهى قمشه اى در شبى برايم حكايت كرد كه جمعى از ارادتمندان مرحوم استاد آقا بزرگ خواستند در مشهد رضوى به او خدمتى كنند يكى از مناصب عمده امور ثامن الائمه عليه السلام را به وى تفويض كردند آن بزرگ مرد با كمال آزادگى اظهار داشت كه من دخالت در امور هشتم عليه السلام را به شرايط فعلى مشروع نمى دانم زيرا كه جميع موقوفاتش را درهم و بر هم كردند و وقف نامچه ها را از جعل واقفين انداختند.(234)


وفات الهى قمشه اى

مرحوم الهى قمشه اى در 25 ارديبهشت 1352 هجرى شمسى مشتاقانه به حق پيوست . وى در آخرين ساعات عمر نيز به تدريس و تاءليف و تفسير اشتغال داشت و پس از آن كه تجديد نظرى در ترجمه و تفسير قرآن كريم خود نمودند مى دانستند كه دعوت حق را لبيك خواهند گفت ، چرا كه برادرش چندى قبل به خواب ديده بود كه : ((ايشان در صحرايى نشسته و مشغول نوشتن هستند و عده اى مشغول ساختن قصرى مى باشند. پرسيد: اين قصر مال كيست ؟
گفتند: مال اين كسى كه كتاب مى نويسد.
گفت : كى تمام مى شود؟
گفتند: هروقت كه اين كتاب تمام شود.))(235) (236)


الله اكبر آخرين كلام

كلماتى چند از مرحوم حاج سيد حسين فاطمى قمى شاگرد حاج ميرزا جواد آقا در بيان احوال آن جناب (رضوان الله تعالى عليهما):
عصر روز پنج شنبه پانزدهم شعبان هزار و سيصد و هشتاد و هشت هجرى قمرى مطابق 16/8/1347 ه‍ش در قم خدمت جناب سيد فاضل حجة الاسلام و المسلمين حاج آقا سيد حسين فاطمى قمى مشرف شدم تا آن روز او را نديده بودم . پيرمردى بود در حدود صد سال . پس از اداء آداب ورود از مرحوم آميرزا جواد آقا سخن به ميان آوردم به عنوان تشويق اين جانب در جواب به من فرمود:
آقا كسى كه در اين اوضاعك از من در اين گوشه خبر بگيرد و دنبال احوال و آداب آقا ميرزا جواد آقاى ملكى (رحمة الله عليه ) باشد معلوم است كه در او چيزى است .
از جنابش اجازه خواستم غزلى را كه در همان روز گفتم برايش قرائت كنم غزلى كه مطلعش اين است :
بلبلان را آرزويى جز گل و گلزار نيست
عاشقان را لذتى جز لذت ديدار نيست
اجازه داد و گوش فراداشت و تحسين فرمود.
عرض كردم از مرحوم آقاى ملكى دستورالعملى به ما مرحمت بفرماييد. گفت : او خودش دستورالعمل بود شب كه مى شد ديوانه مى شد و در صحن خانه ديوانه وار قدم مى زد و مترنم بود كه :
گر بشكافند سراپاى من
جز تو نيابند در اعضاى من
آخرين حرفش در بيماريش اين بود كه گفت : ((الله اكبر))، و جان تسليم كرد.(237)


تضرع و مناجات

جناب حجة الاسلام حاج سيد جعفر شاهرودى كه از علماى عصر حاضر تهران است حكايت كردند كه : شبى در شاهرود خواب ديدم كه در صحرايى حضرت صاحب الامر (عجل الله تعالى له الفرج ) با جماعتى تشريف دارند و گويا به نماز جماعت ايستاده اند، جلو رفتم كه جمالش را زيارت و دستش را بوسه دهم ، چون نزديك شدم شيخ بزرگوارى را ديدم كه متصل به آن حضرت ايستاده و آثار جمال و وقار و بزرگوارى از سيمايش پيداست ، چون بيدار شدم در اطراف آن شيخ فكر كردم كه كيست تا اين حد نزديك و مربوط به مولاى ما امام زمان است ، از پى يافتن او به مشهد رفتم نيافتم ، در تهران آمدم نديدم ،
به قم مشرف شدم او را در حجره اى از حجرات مدرسه فيضيه مشغول به تدريس ‍ ديدم ، پرسيدم : كيست ؟ گفتند: عالم ربانى آقاى حاج ميرزا جواد آقاى تبريزى است ، خدمتش مشرف شدم تفقد زيادى كردند و فرمودند: كى آمدى گويا مرا ديده و شناخته از قضيه آگاهند. پس ملازمتش را اختيار نمودم و چنان يافتم او را كه ديده بودم و مى خواستم .
تا شبى كه نزديك سحر در بين خواب و بيدارى ديدم درهاى آسمان به روى من گشوده و حجاب ها مرتفع گشته تا زير عرض عظيم الهى را مى بينم پس مرحوم استاد حاج ميرزا جواد آقا را ديدم كه ايستاده و دست به قنوت گرفته و مشغول تضرع و مناجات است به او مى نگريستم و تعجب از مقام او مى نمودم كه صداى كوبيدن در خانه شنيده و متنبه گشته برخاستم در خانه رفتم ، يكى از ملازمين ايشان را ديدم كه گفت : بيا منزل آقا. گفتم : چه خبر است ؟ گفت : سرت سلامت خدا صبرت دهد آقا از دنيا رفت .(238)


رفع كدورت فاميلى

از بعضى از اهل سلوك منقول است كه ميرزا جواد آقا بعد از دو سال خدمت آقا (سر كار آخوند مولى حسين قلى همدانى ) عرض مى كند: من در سير خود به جايى نرسيدم .
آقا در جواب از اسم و رسمش سوال مى كند او تعجب كرده مى گويد: مرا نمى شناسيد؟ من جواد تبريزى ملكى هستم . ايشان مى گويند: شما با فلان ملكى ها بستگى داريد؟ آقا ميرزا جواد آقا چون آن ها را خوب و شايسته نمى دانسته از آنان انتقاد مى كند. آخوند ملا حسينقلى در جواب مى فرمايند: هر وقت توانستى كفش آن ها را كه بد مى دانى پيش پايشان جفت كنى ، من خود به سراغ تو خواهم آمد.
آقا ميرزا جواد آقا فردا كه به درس مى رود خود را حاضر مى كند كه در محلى پايين تر از بقيه شاگردان بنشيند تا رفته رفته طلبه هايى كه از آن فاميل در نجف بودند و ايشان آنها را خوب نمى دانسته مورد محبت خود قرار مى دهد تا جايى كه كفش آن ها را پيش پايشان جفت مى كند. چون اين خبر به آن طايفه كه در تبريز ساكن هستند مى رسد، رفع كدورت فاميلى مى شود. بعدا آخوند او را ملاقات مى كند و مى فرمايد: دستور تازه اى نيست ، تو بايد حالت اصلاح شود تا از همين دستورات شرعى بهره مند شوى .(239)


قبر حاج ميرزا جواد آقاى ملكى

راقم سطور(240) پس از آن كه از مرحوم حاج ميرزا جواد آقاى ملكى آگاهى يافت ، تا مدت مديدى مى پنداشت كه قبر آن جناب در نجف اشرف است ، تا اين كه در شبى از نيمه دوم رجب هزار و سيصد و هشتاد و هشت هجرى قمرى در حدود سه ساعت از شب رفته ، با جناب آيه الله آقا سيد حسين قاضى طباطبايى تبريزى برادرزاده مرحوم آقاى حاج سيد على آقاى قاضى سابق الذكر، در كنار خيابان ملاقات اتفاق افتاد. با جناب ايشان در اثناى راه از مرحوم حاج ميرزا جواد آقاى ملكى سخن به ميان آوردم و سؤ ال از تربتشان كردم ، فرمودند: قبر ايشان همين شيخان قم نزديكى قبر مرحوم ميرزاى قمى صاحب قوانين است و لوح قبر دارد. من به محض شنيدن اين كه لوح قبر دارد از ايشان نپرسيدم كه در كدام سمت قبر ميرزاى قمى و چون با جناب آقاى آسيد حسين قاضى خداحافظى كردم شتابان به سوى شيخان قم رفتم كه مبادا در را ببندند، رفتم به شيخان و بسيارى از الواح قبر را نگاه كردم كه بعضى را تا حدى تشخيص دادم و بعضى را چون شب بود و برق هاى آن جا هم ضعيف بود تشخيص دادن بسيار دشوار بود؛ با خود گفتم حالا كه شب است و تاريك است باشد تا فردا، آيسا داشتم از شيخان به در مى آمدم ولى آهسته آهسته كه باز هم نظرم به الواح قبور بود كه ديدم شخصى ناشناس از درب شرقى شيخان وارد قبرستان شده است و مستقيم به سوى من مى آيد تا به من رسيده گفت : آقا قبر ميرزا جواد آقاى ملكى را مى خواهيد؟ و مرا در كنار قبر آن مرحوم برد و از من جدا شد و به سرعت به سوى درب غربى شيخان رهسپار شد كه از قبرستان به در رود، من بى اختيار تكانى خوردم و مضطرب شدم و ايشان را بدين عبارت صدا زدم گفتم : آقا من كه قبر ايشان را مى خواستم اما شما از كجا مى دانستيد؟
آن شخص در همان حال كه به سرعت به سوى درب غربى شيخان مى رفت ، صورت خود را برگردانيد و نيم رخ به سوى من نموده گفت : ما مشترى هاى خود را مى شناسيم .(241)


next page

fehrest page

back page