حقانيت على عليه السلام
جناب استاد ما علامه طباطبايى صاحب تفسير قيّم و عظيم الميزان (رضوان الله عليه )
فرموده است كه :
چنين گويند كه شبلى در روز غدير نزديك يكى از معروفان شد از علويان و او را تهنيت
كرد آنگه گفت : يا سيدى تو دانى تا اشارات در آن چه بود كه جدت دست پدرت گرفت
و برداشت و سخن نگفت .
ابن نديم در فهرست مى گويد: كنيه ((يعقوب بن سكيت )) ابو يوسف بود و مربى
فرزندان متوكل بود. گفته مى شود: متوكل به او آسيبى رساند تا اين كه در
سال دويست و چهل و شش وفات كرد و يعقوب فرزندى به نام يوسف داشت كه نديم
معتضد و از نزديكان او بود)).
مردى مساءله اى از معاويه پرسيد، معاويه به او گفت : از على بپرس كه او اعلم است .
معاويه بن ابى سفيان ، زمانى كه عبدالله بن ابى محجن ثقفى به او مى گويد: ((من از
نزد آن نادان و ترسوى بخيل ، يعنى پسر ابوطالب نزد تو آمده ام ))، در جوابش مى
گويد:
امام على عليه السلام در خطبه دويست و بيست و دو نهج البلاغه كه در آن داستان ((حديده
محماة )) است ، فرمود: ((سوگند به خدا، اگر در
حال بيدارى بر خار سعدان شب به روز آورم ، و در
حال دست و گردن بسته در غل ها كشيده شوم ، نزد من دوست تر است از اين كه خدا و
پيامبرش را در روز رستاخيز بنگرم ، در حالى كه به بنده اى ستمكار، و كالايى را به
زور ستاننده باشم . چگونه ستم كنم احدى را براى نفسى كه شتابان به سوى
پوسيدن و كهنه شدن بازگشت مى كند! و مدت
حلول آن در خاك دراز است .
روايت كرده اند كه چون امير مؤ منان عليه السلام و اصحابش به سوى صفين عازم شدند،
ذخيره آب تمام شد و تشنگى شديد بر سپاهيان عارض گشت . به اميد آن كه آبى بيابند
و به اطراف رفته ، جستجو كردند؛ ليكن هر چه جستند كمتر يافتند.
زنى خدمت حضرت صديقه عليهاالسلام رسيد و سؤ الى كرد جواب شنيد تا ده سؤ
ال ، خجلت كشيد، عرض كرد: بر شما مشقت نباشد، فرمود: اگر كسى اجير شود كه بارى
را به سطحى ببرد به صد هزار دينار آيا بر او سنگين است ؟ عرض كرد: نه ، فرمود:
من اجير شده ام براى هر مساءله به بيشتر از ما بين زمين و عرش كه از لؤ لؤ پر
شود.(216)
ثقه جليل ريّان بن شبيب گفت :
چون امام على عليه السلام همراه اصحابش از كربلا عبور كرد، ديدگانش پر از اشك شد
و فرمود: ((در اين جا مركب خود را بندند و فرود آيند و در اين جا
رحال و توشه خود را بر زمين نهند، و در اين جا خونشان ريخته شود، خوشا به
حال آن خاكى كه خون عاشقان بر آن پخته شود!)).
آورده اند كه جابر بن عبدالله انصارى كه يكى از اكابر صحابه بود در آخر عمر به
ضعف پيرى و عجز مبتلا شده بود. محمد بن على بن الحسين عليه السلام المعروف
بالباقر به عيادت او رفت و او را از حالش سؤ
ال فرمود. گفت : در حالتى ام كه پيرى از جوانى و بيمارى از تندرستى و مرگ را از
زندگانى دوست تر دارم . محمد گفت كه : من با وى چنانم كه اگر مرا پير دارد دوست تر
دارم و اگر جوان دارد جوانى دوست تر دارم و اگر بيمار دارد بيمارى و اگر تندرست
دارد تندرستى و اگر مرگ دهد مرگ و اگر زندگانى ، زندگانى را دوست مى دارم .
ابوعمرو شيبانى گويد: امام صادق عليه السلام را ديدم كه بيلى در دست داشت و جامه اى
درشت در بر. در باغى كه از آن حضرتش بود به كار بود و عرق از پشت وى مى چكيد،
گفتم : فداى تو گردم بيل به من ده تا كفايتت كنم ، گفت : دوست دارم كه مرد در طلب
معيشت به گرماى خورشيد رنج بيند.(221)
در خصال صدوق است كه مالك بن انس مى گويد: ((نزد صادق ، جعفر بن محمد عليه
السلام مى رفتم و ايشان برايم بالشى مى گذاشت و برايم ارزشى
قايل بود و مى فرمود: اى مالك ! من تو را دوست دارم .
يكى از محبّان امام رضا عليه السلام را بعد از شهادت وى حبس نمودند، و زنجير گران
بر گردن و پايش نهادند، و او را در خانه اى كه حبس نموده بودند آتش زدند، كه دايم
مناقب امام گفتى ، و دُرهاى مدح اولاد رسول سفتى ، بعد از امر سوختن خانه چون آن فقير
بى گناه از اين حال آگاه شد مناجات نمود كه يا رب به حق آن امامى كه از انگور
زهرآلود چهره به باغ شهادت گردآلود كرد، و به حق رضاى آن رضا كه به تقدير تو
موافق گشته و به داغ دورى فرزندان و مفارقت جان راضى شد، مرا از اين بندگان
خلاصى ده ، و آتش سوزان را به محبّت اولاد
خليل خود بر من گلستان كن ، همان دم به كرم مجيب دعوة المضطّرين (الدعاء) بندهاى آهن
چون موم نرم گشت ، و از آن آتش بلا به خاك جسم آب محبّت زده ، چون باد از آن ورطه
خلاص شد كه به يك سر موى وى مضرّت ن رسيد.(222)
ماءمون خليفه باغبانى داشت كه باغ انگور او را رونق دادى ، و گوش تاكها را به خوشه
هاى انگور گوشوارهاى لعل نهادى ، هميشه امام رضا عليه السلام پيش باغبان رفته ،
زنهار و الف زنهار اين خوشه انگور كه در اين تاك است مفروش ، و ثمن آن را مگير، كه
نصيب من خواهد بود، و از آن جا مرا درجات خواهد فزود، كه بر او ظاهر بود كه در آن
خوشه انگور زهر خواهند نهاد، و بخورد وى دهند كه آن باعث شهادت و ميوه پر حلاوت او
گردد، و از آن تاك درجات عقبا و پايه اعلا حاصل نمايد، آخر الامر ماءمون عليه اللّعنه
بدان انگور پر زهرش به درجه شهادت رساند.(223)
بعضى از دريانوردان در نزد ((معروف )) از طوفان و آشوب دريا شكايت كردند،
((معروف )) به آنان گفت : هرگاه دريا آشوب شد او را به سر ((معروف )) سوگند
دهيد، آرام مى شود، به دستور عمل كردند و بهره مند شدند، امام عليه السلام به معروف
فرمود: اين مقام را از كجا به دست آورده اى ؟
شيخ مفيد مى گويد: ((ابوالقاسم ، جعفر بن محمد، برايم
نقل كرد: متوكل بر اثر دمل و زخم بزرگ و عميقى بيمار شد و در شرف مرگ بود واحدى
جراءت نداشت دست به زخمش بزند. مادرش نذر نمود كه اگر شفا يابد،
مال بسيارى به ابوالحسن ، على بن محمد عليه السلام ببخشد.
جناب استاد عّلامه طباطبايى فرموده اند: با آقاى كربن فرانسوى و تنى چند از دانشمندان
ديگر در تهران جلسه گفت و شنود علمى داشتيم ؛ روزى در آن جلسه مهمانى فرانسوى
بر ما وارد شد، مردى فاضل بود و سؤ الاتى حساب شده مى كرد، اظهار داشت كه من از
مطالعه در كتب ملل و نحل به اسلام رسيده ام و از اسلام به شيعه اثنا عشرى ، و من
مسلمانى از اماميه اثنا عشرى هستم ، و حتى به سرّ شيعه ايمان و اعتقاد دارم . از مترجم
پرسيدم : مرادش از سرّ شيعه چيست ؟
پدر بزرگوار استاد قمشه اى مرحوم حاج عبدالحميد، از ثروتمندان قمشه بود و معروف
ترين فرد شهر در خيرات و مبرات محسوب مى شد كه خدمات شايانى به مردم شهر نمود
و هنوز آثار خدمات ايشان از قبيل پل حاج عبدالحميد، آب انبار حاج عبدالحميد و بسيارى
ديگر از خيرات و مبرات ايشان در قمشه شهرت دارد. وى
قبل از تولد استاد الهى قمشه اى شبى در خواب ديد، ملا محمد مهدى كه يكى از علماى
بزرگ بود و چند سالى قبل رحلت نموده بود بر يك هودج نشسته و از آسمان بر زمين آمد
و به اتاق ايشان وارد شد.
علامه الهى قمشه اى در همان ايام تحصيل در مشهد مقدس و در سنين جوانى شبى به خواب
ديد كه از مشهد به طرف تهران مى رود و مرحوم شهيد سيد حسن مدرس كه او نيز
اهل قمشه بود را دستگير كرده اند و به طرف مشهد مى برند. در راه به يكديگر برخورد
مى كنند و مرحوم مدرس كتابى در دست داشتند كه آن را به ايشان داده و مى گويند ما را
تبعيد كرده اند شما اين را بگيريد و برويد جاى من درس بدهيد.
استاد الهى قمشه اى نقل مى كنند كه روزى كتابى احتياج داشتم ولى قدرت خريد آن نبود.
اين كتاب در دست يكى از هم مباحثه اى هايم بود كه او نيز به عاريت نداد. خيلى متاءثر و
ناراحت بودم كه آن شب پدر را به خواب ديدم . او گفت : مهدى اين كتاب را برايت
فرستادم و به حسين (برادر بزرگش ) گفتم :
پول هم برايت بفرستد.
علامه استاد الهى قمشه اى روزى گفتند: كسالتى داشتم . گفتم : خدايا توسط جبرييلت
چند ليمو براى ما برسان و هنوز چند لحظه اى نگذشته بود كه پيرمردى دق الباب
كرد و ده تا ليمو درشت و خوش عطر آورد و گفت : برداريد و بخوريد.(231)
مرحوم آقاى قمشه اى مى فرمودند: وقتى در يكى از مجالس مهم تهران كه سياسى بود، و
هم به عنوان جشن عروسى بنام ، شعراى شيعه و سنّى را دعوت كرده بودند، مرا نيز
خواستند عذر آوردم و بالاخره ملزم به حضور شدم در آن جلسه هر كس به مناسبت جشن
عروسى اشعارش را مى خواند. از من نيز خواستند كه از اشعارت بخوان چون اكثر حضّار
را سنّى ديدم قصيده غرّاى طغراييه را (232) كه 76 بيت است از بدو تاختم به مدد
غيبى بدون هيچ سكته و لكنت خواندم و چون به اين ابيات رسيدم :
مرحوم الهى قمشه اى در شبى برايم حكايت كرد كه جمعى از ارادتمندان مرحوم استاد آقا
بزرگ خواستند در مشهد رضوى به او خدمتى كنند يكى از مناصب عمده امور ثامن الائمه
عليه السلام را به وى تفويض كردند آن بزرگ مرد با
كمال آزادگى اظهار داشت كه من دخالت در امور هشتم عليه السلام را به شرايط فعلى
مشروع نمى دانم زيرا كه جميع موقوفاتش را درهم و بر هم كردند و وقف نامچه ها را از
جعل واقفين انداختند.(234)
مرحوم الهى قمشه اى در 25 ارديبهشت 1352 هجرى شمسى مشتاقانه به حق پيوست . وى
در آخرين ساعات عمر نيز به تدريس و تاءليف و تفسير
اشتغال داشت و پس از آن كه تجديد نظرى در ترجمه و تفسير قرآن كريم خود نمودند
مى دانستند كه دعوت حق را لبيك خواهند گفت ، چرا كه برادرش چندى
قبل به خواب ديده بود كه : ((ايشان در صحرايى نشسته و
مشغول نوشتن هستند و عده اى مشغول ساختن قصرى مى باشند. پرسيد: اين قصر
مال كيست ؟
كلماتى چند از مرحوم حاج سيد حسين فاطمى قمى شاگرد حاج ميرزا جواد آقا در بيان
احوال آن جناب (رضوان الله تعالى عليهما):
جناب حجة الاسلام حاج سيد جعفر شاهرودى كه از علماى عصر حاضر تهران است حكايت
كردند كه : شبى در شاهرود خواب ديدم كه در صحرايى حضرت صاحب الامر
(عجل الله تعالى له الفرج ) با جماعتى تشريف دارند و گويا به نماز جماعت ايستاده
اند، جلو رفتم كه جمالش را زيارت و دستش را بوسه دهم ، چون نزديك شدم شيخ
بزرگوارى را ديدم كه متصل به آن حضرت ايستاده و آثار
جمال و وقار و بزرگوارى از سيمايش پيداست ، چون بيدار شدم در اطراف آن شيخ فكر
كردم كه كيست تا اين حد نزديك و مربوط به مولاى ما امام زمان است ، از پى يافتن او به
مشهد رفتم نيافتم ، در تهران آمدم نديدم ،
از بعضى از اهل سلوك منقول است كه ميرزا جواد آقا بعد از دو
سال خدمت آقا (سر كار آخوند مولى حسين قلى همدانى ) عرض مى كند: من در سير خود به
جايى نرسيدم .
راقم سطور(240) پس از آن كه از مرحوم حاج ميرزا جواد آقاى ملكى آگاهى يافت ، تا
مدت مديدى مى پنداشت كه قبر آن جناب در نجف اشرف است ، تا اين كه در شبى از نيمه
دوم رجب هزار و سيصد و هشتاد و هشت هجرى قمرى در حدود سه ساعت از شب رفته ، با جناب
آيه الله آقا سيد حسين قاضى طباطبايى تبريزى برادرزاده مرحوم آقاى حاج سيد على
آقاى قاضى سابق الذكر، در كنار خيابان ملاقات اتفاق افتاد. با جناب ايشان در اثناى
راه از مرحوم حاج ميرزا جواد آقاى ملكى سخن به ميان آوردم و سؤ
ال از تربتشان كردم ، فرمودند: قبر ايشان همين شيخان قم نزديكى قبر مرحوم ميرزاى
قمى صاحب قوانين است و لوح قبر دارد. من به محض شنيدن اين كه لوح قبر دارد از ايشان
نپرسيدم كه در كدام سمت قبر ميرزاى قمى و چون با جناب آقاى آسيد حسين قاضى
خداحافظى كردم شتابان به سوى شيخان قم رفتم كه مبادا در را ببندند، رفتم به
شيخان و بسيارى از الواح قبر را نگاه كردم كه بعضى را تا حدى تشخيص دادم و بعضى
را چون شب بود و برق هاى آن جا هم ضعيف بود تشخيص دادن بسيار دشوار بود؛ با خود
گفتم حالا كه شب است و تاريك است باشد تا فردا، آيسا داشتم از شيخان به در مى آمدم
ولى آهسته آهسته كه باز هم نظرم به الواح قبور بود كه ديدم شخصى ناشناس از درب
شرقى شيخان وارد قبرستان شده است و مستقيم به سوى من مى آيد تا به من رسيده گفت :
آقا قبر ميرزا جواد آقاى ملكى را مى خواهيد؟ و مرا در كنار قبر آن مرحوم برد و از من جدا شد
و به سرعت به سوى درب غربى شيخان رهسپار شد كه از قبرستان به در رود، من بى
اختيار تكانى خوردم و مضطرب شدم و ايشان را بدين عبارت صدا زدم گفتم : آقا من كه
قبر ايشان را مى خواستم اما شما از كجا مى دانستيد؟
|