مقدمه
خداوند در قرآن به پيامبرش مى فرمايد: ((فاقصص القصص لعلهم يتفكرون ؛ اين
سرگذشت ها را براى انسان ها بازگو كن شايد بينديشند و بيدار شوند.))(1)
شيخ جليل طبرسى در كتاب ((احتجاج )) از ((احمد بن اسحاق )) از امام هادى عليه
السلام نقل مى كند كه نامه اى به آن حضرت نوشتم و در مورد ديدن خداوند سؤ
ال كردم و همچنين اختلاف ميان مردم را در اين باره ذكر كردم . آن حضرت در جواب نوشتند:
ديدن خداوند متعال امكان ندارد؛ زيرا اگر نور بخواهد
اتصال ميان بيننده و خداوند را برقرار سازد، لازمه اش تشبيه خداوند به ديگر موجودات
است و خداوند برتر از شباهت داشتن به موجودات است . پس نتيجه مى گيريم كه خداوند
را با چشم نمى توان ديد؛ زيرا سببها بايد به مسببهاى خود
متصل باشند.(5)
از بيان مبارك امام جعفر صادق عليه السلام است كه تخم مرغى را در دست گرفت و جواب
عبدالله ديصانى را كه به حضرتش عرضه داشت :
يكى از فلاسفه اروپا كه معتقد به قضا و قدر بود با يكى از
كاردينال ها كه از مخصوصين پاپ بود مباحثه كرد و
كاردينال يعنى كشيش بزرگ منكر قضا بود، فيلسوف گفت : آيا شما معتقد به وجود خدا
هستيد؟ كشيش جواب داد: من متوقع هستم كه شما در اعتقاد من ترديد نداشته باشيد.
سرچشمه علماء و فضلاء امام فخرالدّين رازى عليه الرّحمة ادا مى نمايد كه :
در عيون اخبارالرضا صدوق و احتجاج طبرسى - قدس سرّهما- از ((حسين بن خالد)) روايت
شده است كه به امام رضا عليه السلام گفتم : مردم مى گويند:
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خدا آدم را به صورت خودش آفريده است
.
عارف بسطامى در جواب شخصى كه از او پرسيد: اسم اعظم كدام است ؟ گفت : تو اسم
اصغر به من نماى كه من اسم اعظم به تو نمايم ، آن شخص حيران شد، پس بدو گفت :
همه اسماى حق عظيم اند.
كلينى قدس سره از ((احمد بن ادريس )) از ((محمد بن عبدالجبار)) از ((صفوان بن
يحيى )) مى گويد: ((ابوقره )) محدث از من خواست تا او را خدمت امام رضا عليه السلام
ببرم . من هم از آن حضرت اجازه گرفتم و ايشان هم اجازه دادند. ابوقره خدمت امام رسيد و
از حلال و حرام و احكام شرعى سؤ ال كرد، تا آن كه به بحث توحيد رسيد و گفت : ما
رواياتى داريم كه خداوند ديدن و سخن گفتن با خودش را ميان پيامبران عليهم السلام
تقسيم كرده است و سخن گفتن را به موسى عليه السلام داده است و ديدن را به حضرت
محمد صلى الله عليه و آله و سلم عنايت كرده است .
بخارى معتقد بود كلام خدا حادث است و سايرين قديم مى دانستند، در يكى از شهرهاى
خراسان براى تضييع او از روى حسد وقتى كه بر منبر بود پرسيدند: كلام خدا چون
است ؟ گفت : حادث ، او را سنگ باران كردند و بعضى از مريدان او را از آن مهلكه نجات
داده به بغداد فرستادند.(15)
در حديث سى و يكم از باب اول كتاب توحيد، صدوق با سند خود از
((فضل بن شاذان )) و او هم از ((ابن ابى عمير)) روايت مى كند: بر سرورم موسى بن
جعفر عليه السلام وارد شدم و به او گفتم : اى فرزند پيامبر خدا، توحيد را به من
بياموز.
كلينى در باب ((ابطال الرؤ ية )) از كتاب كافى ، از ((محمد بن يحيى ))، و او از
((احمد بن محمد)) از ((ابى هاشم جعفرى )) از امام رضا عليه السلام
نقل مى كند كه از آن حضرت درباره خدا پرسيدم كه آيا به وصف در مى آيد؟
محمد بن فضيل مى گويد:
كلينى در كافى به اسنادش از امام صادق عليه السلام
نقل مى كند: حبرى (عالم يهودى ) خدمت اميرمؤ منان رسيد و پرسيد: اى امير مؤ منان ! آيا هنگام
عبادت ، پروردگارت را ديدى ؟
ابوبصير(22) مى گويد كه به حضرت امام صادق عليه السلام گفتم : در مورد خداى
تعالى آگاهم كن كه آيا مؤ منان روز قيامت او را مى بينند؟
شخصى بود كه در قديم ، ظروفى پر از نفت را با اسب و قاطر به دهات و روستاها مى
برد، روزى شخصى از او پرسيد كه : تو خدايت را چگونه شناخته اى ؟! نفتى جواب داد:
خوب گوش كن ، من هر گاه كه از مبداء راه مى افتم ، پس از پر كردن اين ظرفها از نفت ،
درب آنها را با پارچه يا نايلونى محكم مى بندم و بعد هم با نخ ، محكم به دور آن مى
پيچم ، با همه اينها، هميشه از در اين ظروف ، نفتها چكه چكه مى ريزد، ولى خداوند ما را
طورى آفريده كه اگر در شديدترين حالات فشار قواى دافعه بدن قرار گيريم ، تا
خودمان نخواهيم عمل دفع صورت نمى گيرد و غايط و
بول بدون اراده نفس ، خارج نمى شود، و در عين
حال ، هيچگاه به ((نخ )) و نايلون هم نيازى نيست ! من از اين راه به وجود و عظمت خدا پى
برده ام !(25)
((عبدالله بن سنان ))(26) از پدرش نقل مى كند كه خدمت امام ابوجعفر عليه السلام
رسيدم مردى از خوارج بر آن حضرت گفت : اى ابوجعفر! چه چيزى را عبادت مى كنى ؟
روايت شده است كه يكى از زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، از ايشان پرسيد:
چه زمانى انسان خدايش را مى شناسد؟ حضرت فرمود: وقتى كه خود را
بشناسد.(28) (29)
شب دوشنبه 23 ربيع الاول سال 1387 هجرى يكى از اساتيدم (حضرت آيت الله حاج
شيخ محمد تقى آملى ) را در خواب ديدم كه رساله سير و سلوكى را به من داده ، فرمود:
التوحيد اءن تنسى غيرالله يعنى : ((توحيد اين است كه غير خدا را فراموش
كنى )). وقتى نزد ايشان رفتم و آن چه در خواب ديده بودم ، بيان نمودم فرمود:
در عهد خلافت ابوبكر چند نفر راهب ، به مدينه آمدند و نزد ابوبكر رفتند و درباره
پيامبر و كتابش پرسش نمودند.
از هشام بن سالم روايت شده است كه : نزد امام صادق عليه السلام رفتم ، به من فرمود:
آيا مى توانى خدا را وصف كنى ؟
((روزى على عليه السلام وارد بازار شد. مردى را ديد كه مى گويد: نه ! سوگند به
كسى كه هفت حجاب دارد؛ حضرت پرسيد: منظورت كيست ؟ گفت : خدا! اى امير مؤ منان !
كميل بن زياد از حضرت على عليه السلام پرسيد: ((حقيقت چيست ؟)).
در جنگ جمل عرب باديه نشينى برخاست و گفت : اى اميرمؤ منان ! آيا مى گويى : خدا يكى
است ؟ در اين هنگام مردم به او هجوم آوردند و گفتند: اى مرد مگر نمى بينى كه اميرمؤ منان
در چه وضعى است ؟
نقل شده كه اعرابى از اميرالمؤ منين مى پرسد: خداوند،
قبل از خلقت كجا بوده است ؟
امام باقر عليه السلام از جدّش اميرمؤ منان نقل مى فرمايد كه : مردى برخاست و گفت : اى
امير مؤ منان با چه چيز خدايت را شناختى ؟
بين دو تن از مردم صدر اسلام مشاجره علمى در
اصول عقايد به ميان آمد يكى از آن دو شيعى امامى اثنى عشرى بود، آن ديگرى به او
گفت : با هم مباحثه مى كنيم هر يك از ما بر ديگرى غالب شد آن ديگرى به دين وى درآيد
و از مذهب خود دست بكشد، آن شخص امامى كه ديندار
عاقل بود در جوابش گفت : اگر من غالب شدم تو بايد از من متابعت نمايى و مرا اطاعت
كنى ، اما اگر تو بر من غالب شدى من حق ندارم از تو اطاعت كنم ، من بايد بروم از امامم
بپرسم كه منطق حق و لسان وحى است و اصل و خزانه است ، اگر من نتوانستم جوابت
بگويم جواب گو دارم . اين شخص به حق اليقين حق را از
باطل تميز داده است و فهميد كه حق با كيست از لفاظى و حرافى باكى و هراسى ندارد.
(39)
روايت است كه روزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزد چوپان گوسفندانش رفت ،
(حضرت مشاهده نمود كه ) چوپان ، لباسش را درآورده بود. چون پيامبر صلى الله عليه
و آله و سلم را ديد، لباسش را بر تن نمود. حضرت صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
((برو! ما نيازى به چوپانى تو نداريم ، چون ما خاندانى هستيم كه كسى را كه ادب خدا
نگاه ندارد و در خلوت از او حيا ننمايد، به كار نمى گيريم )).(40)
در زمره پرسشهاى خداوند در معراج از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمده است :
((اى احمد! آيا مى دانى كه عيش گواراتر، و كدام حيات باقى تر است ؟)).
امير محمد باقر حسنى شهير به داماد، يكى از
رسايل غريب او رساله اى به نام ((الخليعة )) است كه دلالت بر تاءلّه سريرت و
تقّدس سيرتش دارد، و صورت آن اين است كه :
شنيدم كه اءعلم و مقتداى عالم ، آن به ظاهر و باطن موافق ، امام جعفر صادق عليه السلام
با چندان علم يك روز قضا نكرد، اءما نماز چهل ساله را قضا كرد. سراج امت بود خود را مى
سوخت و از براى خلق مى افروخت . شك نيست كه درين دار اوست كه همه را داروست
.(43)
حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم بلندى ديوار مسجد را براى تعيين
اوقات نماز به اندازه قامت انسان معتدل القامه مقرّر داشت .
واقعه اميرالمومنين عليه السلام و پيكان در جنگ احد را مرحوم ملا فتح الله كاشانى در
تفسير منهج الصادقين در ضمن آيه الذين هم فى صلوتهم خاشعون در
اول سوره مباركه مؤ منون قرآن كريم نقل كرده است كه :
شخصى نامور كه يكى از مشايخ علمى زمان خودش بود به حضور مبارك امام صادق عليه
السلام ، تشرف حاصل كرد، ديد جوانى مراهق ،
خردسال در حضور امام به سوى در باز به نماز ايستاده است . اين جوان همان كس است كه
امام صادق عليه السلام به مردم فرمود: انتم السفينة و هذا ملّاحها (47) شما
كشتى هستيد و اين جوان ناخداى شما است . اين جوان
خردسال فرزند امام صادق ، يعنى امام هفتم امامّيه موسى بن جعفر عليهماالسلام است .
در كافى از يحيى بن ابى عمير هذلى نقل شده كه گويد: در نامه اى به امام باقر عليه
السلام نوشتم : فدايت گردم چه مى فرمايى در مورد شخصى كه در نمازش فقط به
قصد سوره حمد ((بسم الله الرحمن الرحيم )) را در ابتدا خوانده و وقتى حمد تمام شده و
سوره ديگر را شروع كرده بسم الله را نخوانده است و عياشى گفته اشكالى ندارد.
مرحوم هيدجى ، محشى منظومه ملاهادى ، ديوانى دارد، او قضيه جالبى
نقل مى كند، مى گويد: مقدسى بود در محله اى و يا روستايى ، شبى براى عبادت به
مسجد رفت . مسجد خالى بود، دو ركعت نماز كه به جا آورد، صداى خش خشى از گوشه
هاى مسجد شنيد، با خود گفت : پس من تنها در مسجد نيستم ، كس ديگرى هم گويى در مسجد
هست ، سپس شيطان او را وسوسه كرد و شروع كرد با صداى بلدتر نماز خواندن ((ولا
الضالين )) را با مدّ تمام كشيدن ! به خيال اين كه فردا آن ناآشنا، در ده و محلّه منتشر
مى كند كه فلانى ، ديشب در مسجد، تا صبح
مشغول راز و نياز بود و نماز نافله به جا مى آورد. اين مقدس مآب بيچاره ، به همين
خيال ، حتى شب را هم به منزل نرفت و تا صبح
مشغول نماز و راز بود. صبح كه هوا روشن شد، وقتى كه خواست از مسجد خارج شود، ديد
سگى نحيف و ضعيف از گوشه شبستان آمد و از در بيرون رفت . يك باره فهميد كه همه آن
خش خش ها، از اين سگ بوده كه از سرماى شب ، به
داخل مسجد پناه آورده است و همه نماز نافله ها و گريه ها و اشكهاى جناب مقدس هم به جاى
تقربا الى الله ، تقربا الى الكلب بوده است .(50)
|